نیمه‌ابری



شاید بارها گفته‌باشم که در دیدگاه من عشق وجود نداره و انسان‌ها اسم احساس یک‌طرفه‌شون رو می‌ذارن عشق. و همون‌طور که قبلا گفتم من هیچ‌وقت دوتا آدم عاشق ندیدم، همیشه یکی دیدم. به قول معروف، زیر این گنبد کبود، همیشه یکی بود و یکی نبود!

[من عادت دارم برای بیان بهتر نظرات خودم از مثال‌های روزمره استفاده می‌کنم، پس معذرت می‌خوام ازتون اگه در خطوط بعدی ارزش‌های والای انسانی‌تون رو در حد اجسام پایین میارم!]

عشق در نظر من شبیه بنزینه. اگه یک رابطه رو به سان شعله در نظر بگیریم، فرارّیت بالا و نقطه‌ی اشتعال پایین بنزین (عشق) باعث می‌شه که قبل از رسیدن کبریت به منبع، هوای اطراف سوخت که حاوی بخار سوخته شعله‌ور بشه و به اصطلاح، سوخت یک‌باره گُر بگیره و با سرعت بالایی شروع به سوختن کنه و هر چیزی که اندکی از بخارات سوخت روش نشسته رو هم بسوزونه و خاکستر کنه.

اما در مقابل، من مفهوم علاقه یا دوست داشتن رو به شما معرفی می‌کنم! این یکی شبیه گازوئیله. برعکس بنزین که نقطه‌ی اشتعالش زیر صفره و منتظر یه جرقه‌اس که شعله‌ور شه، گازوئیل برای مشتعل شدن به انرژی فعال‌سازی نیاز داره و در واقع باید اول گرم بشه. دقیقا علاقه هم نیاز داره که اول شناخت وجود داشته‌باشه و خود به خود به وجود نمیاد؛ برعکس عشق که ممکنه در نگاه اول هم اتفاق بیفته. برای همینه که توی جاده یا نزدیک ورودی‌های شهر می‌بینید که راننده‌های ماشین‌های سنگین، مخصوصا اون ماشین قدیمی‌ترا، بعد از پیاده شدن ماشین رو خاموش نمی‌کنن. چون مدت بیشتری طول می‌کشه روشن شه. و البته گازوئیل بعد از مشتعل شدن هم به یکباره نمی‌سوزه، بلکه به صورت پیوسته می‌سوزه و مدت بیشتری طول می‌کشه تا خاموش بشه.

واقعیت اینه که شاید قبلا این‌جا گفته‌باشم دوست دارم عشق رو تجربه کنم، ولی امروز مطمئنم که دوست ندارم "عشق" رو تجربه کنم. چیزی که من توی زندگیم دنبالش می‌گردم علاقه‌اس. علاقه‌ای که از روی شناخت کافی باشه. اون‌قدر ریشه‌دار که نشه با تبر هم قطعش کرد. که اگه قطع شد هم باز جوونه بزنه. برای همینه که پیشنهاداتی که بهم می‌شه رو رد می‌کنم؛ چون دوست ندارم پامو جای نامطمئن بذارم. من وقت کوه رفتن هم قبل برداشتن قدم بعدی، دو بار زیر پام رو امتحان می‌کنم که با سر زمین نخورم! چطور ازم انتظار دارن توی زندگیم بی‌گدار به آب بزنم؟ چطور ازم انتظار دارن عاشق شم، در حالی‌که از احساس طرف مقابل چیزی نمی‌دونم؟ در حالی‌که طرف مقابل اامی نداره به داشتن احساس متقابل؟

پیشنهاداتم رو رد می‌کنم، چون هیچ‌کدوم شناخت کافی ندارند از من. چون اون‌ها نهایتا راجع به من کنجکاوند و پس‌فرداش که کنجکاوی‌شون برطرف شد، دیگه دلیلی برای ادامه‌ی رابطه باقی نمی‌مونه. من صبورانه منتظر روزی‌ام که آدم درستش، اونی که من رو با همه‌ی کجی‌ها و راستی‌هام شناخته و قبولم داره بهم پیشنهاد بده، وگرنه عاشق شدن که کار هر روزه‌ی آدماست! این وسط هم نه تلاشی می‌کنم برای سریع‌تر اتفاق افتادنش، نه حتی اهل بازی کردن و دام پهن کردنم.

حالا شما ممکنه این وسط با من مخالف باشید و معتقد باشید دارم لگد به بخت خودم می‌زنم یا پای استدلالیان چوبین بُوَد و غیره، که نظر شما هم محترمه البته!


+باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران، بازیچه‌ی بازیگران

اول به دست آرم تو را، وانگه گرفتارت شوم

#رهی_معیری


هر سال اسفندماه، وقتی که شمارش مع رسیدن سال نو آغاز می‌شود، به این فکر می‌کنم که سرچشمه‌ی این تب و تاب کجاست؟ چرا یک روز با بقیه‌ی روزهای عمرمان فرق دارد و باید آن را جشن بگیریم؟ چرا این روز آن‌قدر مهم است که حتی در بدترین شرایط اقتصادی، در حالی که بسیاری زیر بار زندگی روزمره‌ی خودشان هم کمر خم کرده‌اند، حاضر نیستند دست از جشن گرفتن بکشند و بازار تره‌بار و خشک‌بار داغ‌تر از همیشه است و سر فروشندگان لباس و کیف و کفش شلوغ‌تر از مواقع دیگر؟

بعد به این فکر افتادم که شاید داستان اصلا میوه و آجیل و شیرینی نیست! مگر آن‌ها که لباس نو نمی‌خرند، عید ندارند؟ مگر سال برای آن‌ها که تصمیم گرفتند خشک‌بار نخرند، نو نمی‌شود؟

در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید منظور "تازه شدن روح" است، نه مادیات و دارایی‌ها! اما ما آن‌قدر غرق در ظواهرش شده‌ایم که باطنش را به دست فراموشی سپرده‌ایم. به جسم‌مان توجه می‌کنیم، اما روح‌مان را خسته کرده‌ایم. کفش و لباس نو، خانه‌ی جدید، ماشین آخرین مدل می‌خریم، اما هر روزمان تکرار دیروز است. در دور باطل بیهودگی گیر افتاده‌ایم و در منجلاب روزمرگی دست و پا می‌زنیم. عادت کرده‌ایم برای هر چیز کوچکی خودمان را به در و دیوار بکوبیم و حرص و جوش‌های بی‌فایده بخوریم. زندگی را زیادی جدی گرفته‌ایم. اخبار دلار و نفت و سکه را هر ساعت پی‌گیری می‌کنیم و اموال‌مان را با قیمت جدید می‌سنجیم. حتی عشق را هم سوهانی کرده‌ایم برای فرسودن خودمان و آخرش هم آه از نهاد بر می‌آوریم که افسوس که بیهوده فرسوده شدیم!

در سال جدید باید یاد بگیریم زندگی کردن را. تحول یافتن را. گذشت کردن و بخشودن را. باید یاد بگیریم که یک زندگی بیشتر نداریم؛ پس باید زندگی کنیم با هرچه که هست، یا هر آن‌چه که بود و دیگر نخواهد بود. باید یاد بگیریم حال خودمان را خوب کنیم، آن‌گاه از گرداننده‌ی سال و حالت‌ها بخواهیم که به حال خوب‌مان برکت دهد و آن را به نیکوترین حال برساند. برایتان در این سال جدید "تحول" آرزو می‌کنم!


پ.ن: اینو برای انتشار توی یه رسانه‌ای نوشته‌بودم. نمی‌دونم منتشرش می‌کنن یا نه، علی‌الحساب شما داشته‌باشیدش. :)


راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا بروم که سکوت باشد. احساس می‌کنم مغزم ورم کرده از این همه حرف زدن‌شان. از کله‌ی سحر که بیدار می‌شوند یک‌بند ور می‌زنند تا خود شب. وروره‌های جادو! چرا بس نمی‌کنند؟ چرا نمی‌فهمند دارند به حقوقم به عنوان هم‌اتاقی‌شان می‌کنند؟ به حقوق‌مان حتی! من و آن دیگری چه گناهی کرده‌ایم؟ چرا نمی‌توانم این را بکوبم توی صورت‌شان؟ چرا نمی‌فهمند که هم‌رشته‌ای بودن‌شان دلیل نمی‌شود از صبح تا شب راجع به دانشکده و فلان هم‌رشته‌ای و بیسار استاد حرف بزنند؟ نمی‌توانم تحمل کنم. هیچ‌چیز این زندگی را نمی‌توانم تحمل کنم. چرا این‌قدر نرم شده‌ام؟ چرا دیگر شمشیر از نیام نمی‌کشم برای خواسته‌هایم بجنگم؟ چرا با هر حرفی کلافه می‌شوم و دیوانه؟ چرا احساس می‌کنم مغزم لحظه به لحظه بیشتر ورم می‌کند؟ دلم می‌خواهد با مشت بکوبم به کله‌ام که سبک شود. دلم می‌خواهد به همه‌چیز برسم و قدرت رسیدنش را در خودم هم حس می‌کنم، اما کلافگی‌ام نمی‌گذارد هیچ‌کاری از پیش ببرم. قدرتم را احساس می‌کنم که تحلیل می‌رود. به زوال می‌رود. چونان موجی که بی‌هدف به صخره‌ای می‌کوبد.


اگر تا به حال یک آدم شکست‌خورده ندیده‌اید، الآن فرصت دارید که ببینید. کژتاب هستم یک آدم شکست‌خورده در زمینه‌ی درسی و احساسی که هیچ امیدی به بهتر شدن آینده ندارد. یک آدم که نمی‌داند دارد چه می‌‌کند یا باید چه بکند. یک نفر که هر ترم نمراتش از ترم قبل بدتر می‌شود. یک نفر که هر روز نسبت به روزهای قبل تنهاتر می‌شود. یک نفر که بلد نیست آن‌چه را دوست دارد به دست آورد. بلد نیست خودش را بیان کند. بلد نیست دل از کسی ببرد. یک نفر که آینده‌ای برای خودش متصور نیست و آرزو و رویایی ندارد. یک نفر که دارد روز به روز زندگی می‌کند و هر شبی که سر بر بالش می‌گذارد، نمی‌داند قرار است با فردایش چه کند. یک نفر که محکوم است به تنهایی و شکست.

یک نفر که دلش می‌خواهد تجزیه شود. که اگر تجزیه نشود نمی‌داند چه کند. 


یک هفته‌ای می‌شود که هم‌اتاقی‌هایم رفته‌اند. این یک هفته لای هیچ‌کدام از جزوه‌هایم را باز هم نکرده‌ام. هیچ‌کار دیگری هم نکرده‌ام که لااقل دلم را خوش کنم. خرید چیزهایی که لازم دارم را هم پشت گوش انداخته‌ام تا همین لحظه. جز یک‌بار، آن هم یکشنبه و برای جلسه، از اتاق در نیامده‌ام بیرون. سعی کرده‌ام دستشویی هم نروم حتی، که مجبور نشوم پایم را از اتاق بیرون بگذارم. برای حمام نرفتن بهانه‌ای نداشتم، اما پشت گوش می‌انداختمش. امروز بالاخره پس از سه روز رفتم حمام.

از شنبه نتوانسته‌ام چیز خاصی بخورم. اگر چیزی هم خورده‌ام، در معده‌ام نمانده. دیشب اما خیلی گشنه‌ام شد و یک چیزبرگر سفارش دادم. مزه‌ی عجیبی داشت. سفت بود و تلخ و رنگش هم تیره‌تر از معمول بود. بعد از خوردنش نمی‌دانم چرا این فکر مریض که گوشت انسان بوده به ذهنم آمد و همه را به چینی دستشویی پس دادم. 

همان یکشنبه‌ای هم که رفتم بیرون، بعد از جلسه هم حالم بد شد و بردندم بهداری. آن دکتری که ازش بدم می‌آید دکتر شیفت بود. به همه‌چیز و همه‌کس مشکوک است. هزار بار از آدم هر سوالی را می‌پرسد، نکند دروغ گفته‌باشی. تهش هم با ساده ترین داروهایی که می‌تواند، ماست‌مالی می‌کند قضیه را. انگار که به خودش اطمینان نداشته‌باشد که طبابت بلد است.

پارسال هم که همکارش تشخیص برونشیت داده‌بود و من با وجود ماسک و دم و دستگاه، سر کارگاه ف حالم بد شد و استادکارم گفت که می‌توانم گواهی پزشکی بیاورم که ۲ جلسه‌ی آینده را نروم و تئوری کنم درسم را، می‌خواست به زور تست ریه و نوار قلب بگیرد از من که خدا را شکر دفترچه همراهم نبود و گفت حتما فردایش با دفترچه بروم پیشش که بنویسد و مسلما من نرفتم. گواهی را هم یک‌جوری نوشت که از خودش سلب مسئولیت کند و فقط گفته‌بود که براده‌های ف باعث ایجاد آلرژی در من شده و بهتر است جایی که ف بریده می‌شود نباشم. بعدازظهرش اما رفتم پیش همانی که تشخیص برونشیت داده‌بود و گواهی را گرفتم ازش. کلی بگو بخند کرد و دست آخر هم گفت به استادت بگو نیازی به گواهی ندارد وقتی می‌بینی این‌قدر حالم بد می‌شود.

آن شب هم نهایت تجویزش یک سرم قندی نمکی بود، یک قرص دمیترون که خودم هم برای خودم تجویز کرده‌بودم قبلش و یک شربت دیفن‌هیدرامین کمپاند که نفهمیدم ربطش به داستان چه بود. باز هم دمش گرم که وقتی گفتم دمیترون خورده‌ام متوجه شد حتما مشکلی وجود دارد و مثل آن یکی همکار تازه‌کارش که وقتی می‌گویم دمیترون خورده‌ام، نمی‌پرسد چرا و همین‌طوری کشکی برایم متوکلوپرامید تجویز می‌کند، نیست.

قبل‌تر گیج و آزرده بودم که سپر بیندازم و کاسه‌ی گدایی محبت دست بگیرم یا بذر محبتی که در قلبم جوانه زده را در نطفه خفه کنم و به زندگی عادی‌ام ادامه دهم. چند شب پیش کتاب زن بودن تونی گرنت را دوستی معرفی کرد در همین‌باره. تهش متوجه شدم یک زن آمازونی هستم و باید این جنبه‌ی وجودم را کم کنم و بقیه را رشد دهم که متعادل شوم. برای کم کردن هم باید دست از مدیریت کردن همه‌چیز بردارم و صرفا کاری نکنم.

احساس می‌کنم زندگی از دستم درآمده و دیگر کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌دانم چه باید بکنم. نمی‌دانم چه طور باید کاری نکنم. نمی‌دانم چرا هیچ‌چیز سر جای خودش نیست. حقیقتا هیچ‌چیز نمی‌دانم.


ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم. اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف
 سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. کجا را داشتم که بروم؟

اولش تصمیم گرفتم بروم نقش جهان. بعد دیدم تنها بروم نقش جهان که چه بشود؟ بعد گفتم بروم نظر، مغازه‌ها را سیر کنم، اما پشیمان شدم. بعد گفتم بروم چهارباغ بالا، شهر کتاب. دیدم خودم که چیزی نمی‌خواهم. زنگ زدم به دوستی که کتاب می‌خواست، گفتم اگر هنوز نگرفتی‌شان بروم برایت بگیرم. هنوز مطمئن نبود. نمی‌دانم چه شد که تهش از چهارباغ عباسی سر در آوردم. باز هم دیدم خب که چه؟ الآن آمده‌ام این‌جا چه کنم؟ بعدش به سرم زد، رفتم سینما سپاهان. تنها. مسئول سالن طوری پرسید "تنها هستید؟" انگار گفته‌باشد "دوست‌پسرت قالت گذاشته؟". خواستم بگویم به شما ربطی ندارد، انابه جایش فقط گفتم "بله".
"بمب؛ یک عاشقانه" را تنهایی دیدم.تنهایی گریه‌ام گرفت. تنهایی خندیدم. تنهایی آمدم بیرون، سوار اسنپ شدم، برگشتم دروازه تهران. از آن‌جا هم سوار اتوبوس دانشگاه شدم و برگشتم خوابگاه.
احساس اضافه‌بودن می‌کنم. نمی‌دانم جایم کجاست. نمی‌دانم کجا باید بروم، هیچ‌جا جایم نیست. هیچ‌جا را ندارم که بروم.
هم‌اتاقی‌هایم از امروز یکی‌یکی می‌روند خانه‌هایشان. هیچ‌کس در خانه از من استقبال نخواهد کرد. می‌دانم اگر بمانم هم درست‌حسابی درس نخواهم خواند. احتمالا در تختم تجزیه خواهم شد. خواهم خوابید و فکر خواهم کرد و تجزیه خواهم شد.
بی‌انصافی است بگویم منتظرم نیستند. خودم حوصله‌شان را ندارم. تماس‌های اسکایپی‌شان را جواب نمی‌دهم. عصبی می‌شوم. پیام‌هایشان را به مختصرترین شکل ممکن جواب می‌دهم.

خسته‌ام. دلم می‌خواهد تجزیه بشوم.
کاش تجزیه بشوم.

+تو بیا کز سر شب در صبح باز باشد.


هر بار که در شهر من باران و برف می‌بارد و من هنوز این‌جا، وسط این بیابان بزرگ خدا، هستم دلم می‌گیرد. احساس می‌کنم پرنده‌ای در قفسم. پرنده‌ای که به پرواز خو کرده اما مجبور است قفس را تحمل کند. سختم می‌آید. چشم به روزی دارم که درسم تمام شود و از این‌جا بروم. بعد یادم می‌افتد دلم این‌جا گیر کرده و بعدتر، از فکر این‌که مجبور شوم خدای ناکرده بقیه‌ی تمام عمرم را این‌‌جا سر کنم، وحشت می‌کنم.
عکسی از پاییز و زمستان توامان شهرم که یک کانال خبری منتشر کرده، فرستاده توی گروه. می‌داند که شهرم را دوست دارم، اما نمی‌داند دلم می‌گیرد. نمی‌داند خودم را به قفس می‌زنم که از این زندان خلاص شوم. غصه‌ام گرفته که نمی‌توانم پر بگشایم. یک دلم این‌جاست و یک دلم آن‌جا. حالا شما بگویید جای من کجاست؟


Paeez

+عنوان تکه‌ای از آهنگ "تصور کن" سیاوش است که می‌گوید "تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته" که دوستی تغییرش داده و به این شکل درآمده.

هروقت کسی راجع به عشق صحبت می‌کنه، احساس می‌کنم قلبم فلجه. احساس می‌کنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچه‌ی شیطون اون رو دیده و به جای این‌که پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیق‌ترش می‌کنه. احساس می‌کنم اسفندیارم. از رویین‌تن بودن به خودم غرّه‌ام، تا این‌که رستم زه کمونش رو می‌کشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه می‌کنه. احساس می‌کنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همون‌جا ضربه می‌خورم.
من یه سربازم که تموم عمرش زره پوشیده و نیزه دست گرفته و جنگیده و جنگیده تا به این‌جا رسیده. یه سرباز که قبل از پوشیدن لباس رزم، قلبش رو توی قفس انداخته و این‌قدر به جایی برای زندونی کردنش فکر کرده تا اتاق ضروریات وجودش باز شده و اونم قفس رو انداخته همون‌جا، لابه‌لای اون همه خرت و پرت، و دوان‌دوان دور شده. و اون قلب با هر بار تپیدنش، ریشخند می‌زنه به بی‌راهه رفتن سرباز.
هر باز که کسی راجع به عشق حرف می‌زنه یا به شوخی می‌گه که من عاشقم، دردم می‌گیره. از فرق سر تا نوک پا دردم می‌گیره. من هیچ‌وقت توی عمرم عاشق نبودم! معتاد بودم، متوهم بودم، درگیر تفکرات بچگانه‌ی خودم بودم. اما هیچ‌وقت عاشق نبودم. من فقط می‌تونم دوست داشته‌باشم. شاید خیلی عمیق، اما این احساسی نیست که اسمشو عشق بذارم.
من هیچ‌وقت حال عجیبی از دیدن کسی پیدا نکردم. هیچ‌وقت حاضر نبودم از خودم برای کسی بگذرم. هیچ‌وقت رویای کسی رو نداشتم. همین الآن هم از خودخواهیمه که بهش فکر می‌کنم. می‌خوام مطمئن باشم زنده‌ام. می‌خوام مطمئن باشم که قلبم فلج نیست. که منم توانایی عاشق شدن دارم.
واقعیت اینه که عشق هجده‌سالگی عشق نیست، عصیانه. سرکشی از چیزیه که هستی برای این‌که ببینی تا کجا می‌تونی بری و چی می‌تونی به دست بیاری. بعدا که بهش فکر کنی، خنده‌ات می‌گیره از توهماتت. از این‌که دنبال سراب می‌دویدی. از این‌که سنگ بزرگی رو برای پرتاب کردن برداشته‌بودی و راهی رو انتخاب کرده‌بودی که از اول اشتباه بوده.
من از زره درآوردن و نیزه انداختن وحشت دارم. از این‌که کسی زخمام رو ببینه وحشت دارم. از این‌که کسی زخم تازه‌ای به زخمام اضافه کنه وحشت دارم. من می‌خوام عاشق باشم، ولی از عشق وحشت دارم. من جز جنگیدن برای زندگیم کار دیگه‌ای بلد نیستم.
نمی‌دونم مسیر درست کدومه از طرف دوست دارم تا ته این مسیر برم و زندگی کردن رو تجربه کنم. از طرف دیگه دوست دارم بزنم زیر همه‌چیز، به احساس بقام توجه کنم و این علاقه‌ی نوپایی ‌که داره توی وجودم شکل می‌گیره رو توی نطفه خفه کنم تا به من آسیب نزده.

من سردرگمم.
کاش می‌دونستم راه درست کدومه!


به تلخی ادکلنش فکر می‌کردم. به ته‌ریشش که بلندتر شده‌بود و از بوری درآمده‌بود. به سیبیلش که هنوز بور بود و پیش هم‌اتاقی‌ام از دهنم دررفت که تضاد جالبی دارد ریش و سیبیلش. گفت "دیوانه‌ای تو!"

لبخند زدم.

قبلا هم گفته‌بود که تکلیفم با خودم مشخص نیست، معلوم نیست ازش خوشم می‌آید یا بدم. روشن بود. خوشم می‌آمد. آن اراجیف را می‌بافم که فکر نکنند عاشقش شده‌ام. که نشده‌ام، اما دوست دارم دوستم داشته‌باشد.

خوابیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم. نمی‌دانم چندساعت خوابیدم، اما بیدار که شدم میس‌کال‌های زیادی از پدر روی گوشی‌ام بود. باز هم داشت زنگ می‌زد. برداشتم. گفت یکی از آشناها آمده، برایم چیزهایی که لازم داشتم را آورده. گفت که بروم پایین تحویل بگیرم. گفت اگر شام نخوردم هم می‌توانم باهاشان بروم شام بخورم. گفت درس‌هایم را هم بردارم چون ممکن است چندروز طول بکشد.

خودشان بودند. یک عالمه خوراکی و وسایل برایم آورده‌بودند. هفته‌ی پیش انتظارشان را می‌کشیدم. همه‌ی اتاق را مرتب کرده‌بودیم که از خانه تماس گرفتند. فکر نمی‌کردم دیگر بیایند.

خوش‌حال بودم. رفتیم مهمان‌سرای اداره‌ی پدر. شام خوردیم، فیلم دیدیم، حرف زدیم، کشتی گرفتیم. اما آخر شب هرچه کردم خوابم نمی‌برد. جایم که عوض بشود، سخت خوابم می‌برد. گوشی‌ام را درآوردم. شماره‌اش را سیو کردم. از بین عکس‌های پروفایلش، یک عکس انتخاب کردم و گذاشتم. و ساعت‌های متمادی به صفحه‌ی گوشی زل زدم تا خوابم برد.


+چهارشنبه‌ی خوبی بود. حیف‌است جایی ثبت نشود.


چهارشنبه رفته‌بودیم کتاب‌خانه. رابطه‌ای نداشتیم و نداریم؛ برای کار رفته‌بودیم. اما اولین‌بار بود که خارج از محیط کار در کنارش ایستاده‌بودم. راستش را بخواهی می‌شود گفت از عمد خودم را با او هم‌گروهی کردم. هرچند، قبل از این‌که بین‌مان دوباره صلح شود، دعوا کرده‌بودیم و وقتی هم‌گروهی‌اش شدم، نیمه‌قهر بودیم با هم.
حالم خوب نبود. ایستادن در کنار او حالم را بدتر می‌کرد. به زور سر پا ایستاده‌بودم. دستمالی که در دست داشتم از عرق خیس شده‌بود. بوی ادکلن گرمش سرم را پر کرده‌بود. خدا را شاکر بودم که با خودم آب آورده‌ام.
بالاخره شماره قفسه‌ی کتاب‌هایی که می‌خواستیم را پیدا کرد و به سمت قفسه‌ها رفتیم. شماره قفسه‌ها گیجم کرده‌بود. تا به حال از آن طرف وارد قفسه‌ها نشده‌بودم. او جلو می‌رفت و راه را نشان می‌داد.

بالاخره قفسه‌ها را پیدا کردیم و شروع کردیم به گشتن دنبال کتاب‌ها. او بی‌هوا می‌گشت، من به ترتیب. همه را من پیدا کردم. خسته‌بودم. سرم گیج می‌رفت. دلم می‌خواست بنشینم کف کتاب‌خانه؛ رویم نشد. چیزی نگذشت که او نشست. من هم نشستم. قرار بود کتاب‌ها را بررسی کنیم، از خوب بودن‌شان که مطمئن شدیم، با حساب من بگیریم‌شان. زیاد جریمه خورده‌بود، کتاب نمی‌توانست بگیرد.
بهش زنگ زدند، باید زودتر می‌رفت. شب قبلش به خاطر این‌که من حواسش را پرت کردم و مسیر اشتباهی را با من هم‌قدم شد، از اتوبوس جا ماند. دلم نمی‌خواست باز هم دیرش شود. اما دوست نداشتم آن لحظه هم تمام شود. بعد از آن تجربه‌ی تلخ قبلی، خودم را سفت گرفته‌ام که عاشق نشوم اما راستش را بخواهید، زیاد پیش می‌آید از خودم بپرسم چه می‌شد اگر دوستم می‌داشت؟ بین خودمان بماند دوست داشتم که دوستم داشته‌باشد. شاید اگر آن‌قدر مغرور نبود می‌شد در این آرزو قدری امیدواری هم یافت، اما خودم هم می‌دانم که امیدم واهی است.
مردمی که دنبال قفسه‌ای می‌گشتند، چپ‌چپ و عاقل اندر سفیه نگاه‌مان می کردند. راه را بند آورده‌بودیم. او توجهی نمی‌کرد. من عصبی لبخند می‌زدم.
کتاب‌ها را که ورق زدیم، هرچه از موضوعات‌شان فهمیده‌بودیم برای هم توضیح دادیم و چهارتا از آن‌هایی که به درد می‌خوردند را جدا کردیم. من زودتر به سمت میز امانات رفتم که تا او بقیه را سر جای‌شان می‌گذارد، کتاب‌ها را بگیرم. اما باز هم مجبور شدیم صبر کنیم، چرا که خانم کتاب‌دار پشت میزش نبود. عصبی از این‌که دیرش شده پایم را تکان می‌دادم. آرام پشت سرم منتظر ایستاده‌بود.

-شماره؟
-نود و.
-خانمِ.؟
-تاب هستم.
-کژ؟
-بله. کژ شاخه نبات تاب.

کتاب‌ها را عصبی چپاندم توی دستش. گفتم ببردشان دفتر، جای مطمئنی بگذارد تا سر فرصت بخوانیم‌شان. پرسید خودم نمی‌روم دفتر؟ جواب دادم که می‌خواهم بروم خوابگاه، بخوابم. باز پرسید که هیچ‌کدام را خودم نمی‌خواهم؟ کتابی که روی همه بود را برداشتم و گفتم آخر هفته بررسی‌اش می‌کنم. سوار آسانسور شدیم. کاش می‌توانستم مثل او آرام و استوار باشم، اما داشتم ذره‌ذره آب می‌شدم. خداحافظی کردم، خداحافظی کرد. او به سمت در خروجی رفت؛ من به دنبالم کیفم، به سمت کمدها.
کیفم را برداشتم، نفس راحتی کشیدم و قدم‌ن به سمت خوابگاه به راه افتادم.


از ۱۸ سالگی که رد می‌شی، دیگه می‌افتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز می‌کنی می‌بینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظه‌ی بدیه وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه کم‌کم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی دیگه بزرگسال به حساب میای!
اینا دیگه کلیشه شده از بس که گفتم. از بس گفتم که من نمی‌خوام بزرگ شم. از بس گفتم کاش این ۲۱ سالگیمو می‌تونستم خردش کنم به جاش ۷ تا ۳ سالگی بگیرم.

حالا خلاصه‌اش که ما هم بزرگسال شدیم، رفت!


پ.ن: و خب نکته‌اش اینه که من الآن به سنی رسیدم که هر جای دنیا بخوام می‌تونم وارد بار بشم و بنوشم، جز کشور خودم!


شب که دست رحمتش را بر سر جنگل می‌کشید، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه بیدار می‌شد. تمام عمرش تنها بود. همدمی نداشت. بیدار که می‌شد، می‌رفت سر چشمه و با تصویرش در آب حرف می‌زد، چرا که تنها تصویرش او را می‌فهمید. یا لااقل چون چیزی نمی‌گفت، احساس می‌کرد می‌فهمد.

او فقط می‌توانست سر تکان دهد و حرف‌ها را تایید کند. شاید اگر او هم حرف می‌زد، متوجه می‌شد که او هم چیزی نمی‌فهمد.
شب که آغاز می‌شد، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه می‌فهمید چقدر تنهاست. چقدر هیچ‌کس را ندارد. چقدر دلش همدمی برای حرف زدن می‌خواهد. برای همین بود که به تصویرش پناه برده‌بود. تصویر بیچاره هم چاره‌ای نداشت جز این‌که حرف‌هایش را بشنود و با سر تاییدشان کند.
انگار شب‌ها را گذاشته‌بودند که او دلتنگی را به سر حدش برساند. گاهش اوقات هم که دلتنگی به کله‌اش می‌زد، بقیه جنگل را می‌گشت شاید حیوان دیگری را پیدا کند که برایش از دلتنگی و دیوانگی حرف بزند! اما اگر هم کسی را می‌یافت، همگی خواب‌گردانی بودند که بدون باز کردن چشم‌هایشان، راه جنگل را پیش گرفته‌بودند.
یک‌بار حتی احساس کرد یکی‌شان خیلی خوب می‌فهمدش و حتی نزدیک بود عاشقش بشود، چون او هم مانند تصویرش مدام سر تکان می‌داد، اما بعد متوجه شد که او هم خواب‌گردی دیگر است که عادت دارد صرفا در خواب سر تکان بدهد. از آن گذشته، هم‌نوع او هم نبود.
یک‌بار که داشت با تصویرش حرف می‌زد، یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی بالای سر تصویرش در آب دید. راستش به تصویرش حسادت کرد که یک هاله‌ی نقره‌ای دارد. خواست به خدا شکایت بکند، اما همین که به بالای سر خودش نگاه کرد، دید خودش هم یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی دارد. این شد که از آن شب به بعد دیگر با هاله‌ی نقره‌ایش حرف می‌زند، چرا که هاله‌ی نقره‌ای هم آن بالا تنهاست، پس می‌فهمد دلتنگی و دیوانگی یعنی چه.
از آن شب به بعد دیگر برایش اهمیت ندارد حیوان بیدار دیگری را برای حرف زدن پیدا کند.


+حال من، حال اسیریست که هنگام فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت.


این روزها بیش از هر موقع حرف دارم و از همیشه ساکت‌ترم. هیچ‌کس را ندارم برایش حرف بزنم. فقط این‌جا را دارم برای نوشتن، با خوانندگانی که از دست کلافگی‌نویسی‌های من خسته شده‌اند و دم نمی‌زنند.
نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفته‌ام که هیچ‌کس برایم نمانده. قبول دارم خودم کمتر کسی را به خلوتم راه می‌دهم، اما با چیزهایی که ازشان دیدم حق دارم بهشان اعتماد نداشته‌باشم. اما این حق هیچ‌کس نیست که گوشه‌ای غریب‌افتاده بماند و برای کسی اهمیت نداشته‌باشد. حق هیچ‌کس نیست که کسانی که فکر می‌کرد دوستان صمیمی‌اش هستند، تحویلش نگیرند.
اوقات خودم را بی‌خود و بی‌جهت در اینستا و تلگرام و توییتر می‌گذرانم، آن‌قدر که دیگر پست جدیدی برای دیدن نمی‌ماند. کانال‌ها را می‌خوانم تا آن‌که دیگر مطلب جدیدی باقی نمانَد. کسی را ندارم که پیام بدهم. به صحبت‌های دیگران در گروه‌ها خیره می‌شوم و می‌بینم نمی‌توانم حرفی بزنم. یک هفته‌ای می‌شود دفتر نرفته‌ام، اما هنوز کسی سراغم را نگرفته.
به زندگی وبلاگی‌ام که فکر می‌کنم می‌بینم سال به سال دریغ از پارسال. اوایل وبلاگ قبلی‌ام پر بود از خاطرات خنده‌دار و پررو بازی‌هایم. کم‌کم غر زدن‌ها و دلتنگی‌هایم شروع شد و حالا فقط غر می‌زنم ولاغیر. شاید در نوشتن مهارت بیشتری پیدا کرده‌باشم، اما حرف جدیدی برای گفتن ندارم. خودم تهی شده‌ام، وبلاگم هم شده تکرار مکررات. قبلا دوستان وبلاگی بیشتری هم داشتم. بیشتر کامنت‌بازی می‌کردم و بازدید وبلاگم هم خیلی بیشتر بود. الآن هرچه تلاش می‌کنم برای‌تان کامنت عاقلانه‌ای بگذارم، نمی‌توانم. از این‌که گاهی برایم کامنت می‌گذارید متشکرم در هر حال.
این موقع‌ها با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد بروم و گوشه‌ای ناشناس زندگی کنم. کاش می‌شد به هیچ‌کس و هیچ‌چیز احتیاجی نداشت. کاش فرار جواب مسئله بود. نمی‌دانم ولی جواب اصلی چیست. هیچ‌وقت ندانستم.


چند ساعت بعد از نوشتن پست قبلی، یه پست دیگه نوشتم ولی چون تازه پست گذاشته بودم دیگه روم نشد بذارمش و خودم رو سانسور کردم. یعنی از پشت مانیتور هم از قضاوت شدن درباره‌ی نوع استفاده‌ام از شخصی‌ترین جایی که دارم برای خودم هم ترسیدم باز. در هر حال پستی بود با محتوایی بسی تلخ درباره‌ی این‌که فکر نمی‌کنم خونه رفتن هم دردی از من دوا کنه ولی مجبورم برم چون وقت دندون‌پزشکی دارم و قص علی هذا.

قبل از اومدن یکی از هم‌اتاقی‌هام گفت امیدوارم خونه بهت خوش بگذره، من که هفته‌ی پیش کوفتم شد. گفتم من قبل رفتن کوفتم شده. و به همین‌خاطر هم قصد کرده‌بودم جمعه برگردم. ولی خب اشتباه می‌کردم. در کمال تعجب کوفتم نشد!

سه‌شنبه ظهر راه افتادم، شبش رسیدم. چهارشنبه صبح وقت دندون‌پزشکی داشتم و اون ترمیم آمالگام زشتی که چندسال پیش یه خانم‌دکتر بی‌تجربه، بی‌خودی و بدون این‌که دندونم پوسیده باشه برام انجام داده‌بود و به سال نکشیده شکسته‌بود و من تا الان حوصله‌ام نگرفته‌بود درستش کنم رو بالاخره درست کردم و یه خانم‌دکتر دیگه برام با کامپوزیت ترمیمش کرد و حالا اگه تونستید بگید کدوم دندونم پر شده؟! :پی

بعدش مامانم گفت اگه حالت خوبه بریم خرید. برای این‌که فکر نکنید منظورش همین‌طوری تفریحی بوده باید بگم که من از خریدتراپی خوشم نمیاد و بسیار سخت‌پسندم و اعصاب خودم و همه رو خرد می‌کنم، مامانمم همیشه سر کاره و وقت این‌کارا رو نداره، و این‌که شلوارم پوسیده‌بود و هر آن ممکن بود جر بخوره. خلاصه که رفتیم یه پاساژی که اکثرا لباس‌فروشیه. خواستیم بریم اون مغازه‌ای که سری پیش کارش خوب در اومده‌بود. من همین‌طوری داشتم بی‌خودی توی مغازه‌هارو نگاه می‌کردم که فروشنده‌ی یکی از مغازه‌ها سرشو آورد بالا و نگاه کرد ما رو. وقتی از جلوی مغازه‌اش رد شدیم احساس کردم ناراحت شد. ما رفتیم دیدیم اون مغازه و مغازه‌های کناریش بسته‌اس و مجبور شدیم برگردیم همون مغازه‌ای که از جلوش رد شده‌بودیم و اتفاقا از همون‌جا هم خرید کردیم! اونم تخفیف خوبی داد خدایی (هرچند هیچ‌وقت قدرت یه همدانی در تخفیف گرفتن رو دست کم نگیرید!). بعد از خرید شلوار به میزان کافی! خواستیم برگردیم که خواهرم زنگ زد و گفت تا بیرونید شرکت فلان دوستم هم برید ببینید لپ‌تاپ چی داره.

بله من مدت‌ها بود می‌خواستمت لپ‌تاپ بگیرم اما خانواده بودجه‌اش رو تصویب نمی‌کردن. در هر حال اون لحظه بداخلاق شدم و گفتم هروقت خواستی بخری می‌ریم و اصلا لازم نکرده و فلان. ولی مامانم به زور من رو برد دفتر فروش اون‌ها و اونام یه کاغذ گلبهی به تاریخ روز قبلش دادن دستم که توی یه جدول مدل و مشخصات و قیمت مدلایی که داشتن روش چاپ شده‌بود. یه دور اول چک کردم دیدم اون مدلی که می‌خواستم رو ندارن، بعد شروع کردم بررسی مشخضات اون مدلایی که داشتن، ولی چون چشمام آستیگماته هی بین سطرا گم می‌شدم. در این حین یه دور هم فروشنده‌شون ازم پرسید چه نوع لپ‌تاپی می‌خوام که من بهش وقعی ننهادم و مامانم به جام گفت چندلحظه اجازه بدید، ولی دست آخر از گم شدن خسته‌شدم و رفتم پیشش و معیارهام (ایمان، تقوا، عمل صالح = وزن کم، باتری، سی‌پی‌یو) رو عنوان کردم و اونم چندتا مدل بهم معرفی کرد، منم گفتم اوکی بعدا مزاحم می‌شیم. این وسطم از مامانم هی اصرار که خب بگو کدومو می‌خوای آماده‌اش کنن دیگه، آماده کردنش طول می‌کشه. از منم هی انکار که حالا باید بررسی کنم؛ هرچند می‌دونستم کدوم به اونی که تو ذهنم بوده نزدیک‌تره و کدوم رو خواهم خرید دست آخر. خلاصه‌اش که ما رفتیم خونه و یه خرده ادای بررسی در آوردم من و بالاخره خواهرم به زور از زیر زبونم کشید که اون و فردا صبحش رفت آوردش برام. ولی هنوزم غرورم بهم اجازه نمی‌ده براش خوشحالی کنم یا زیاد ازش استفاده کنم.

موقعی که آوردش کاملا بهش بی‌محلی کردم و گفتم اول ناهار بخوریم و یه دوساعتی بعد رفتم سراغش، یه چندتا تنظیماتش رو اوکی کردم و خاموشش کردم دوباره. بقیه اون روزم کلا به کارای متفرقه پرداختم؛ چمدونم رو نصفه-نیمه بستم، مواد غذایی که باید ببرم رو آماده و بسته‌بندی کردم، بعد می‌خواستم شام درست کنم که مامانم از سر کار رسید و گفت لازم نیست. بعدشم چشمم خورد به زیتونی که بابام خریده‌بود و پیشنهاد دادم زیتون پرورده درست کنیم [آیا اینا اثرات هم‌اتاقی شمالی داشتنه؟ خیر، اون بی‌بخارتر از این حرفاست. یه بار میرزاقاسمی خواست درست کنه، شونصدبار ویدیو کال کرد با مامانش تهشم خوب از آب درنیومد. تنها اثر اون جایگزین شدن فعل "گرفتن" با فعل‌های اصلی و اضافه شدن چندتا واژه به دایره لغاتم بوده تا الان. اینا اثرات شکموبازی خودمه]. نرم‌افزار خاصی هم هنوز روش نصب نکردم. آفیس و اینا رو که خودشون زحمت کشیده‌بودن. یه سری چیزای بی‌خودم نصب کرده‌بودن که پاک کردم. طولانی‌ترین کاری که کردم در کل تا الان باهاش نوشتن این پست بوده. حالا با کی لج کرده‌م، حقیقتا خودمم نمی‌دونم.

بلیتم گیرم نیومد برای جمعه و مجبور شدم برای یکشنبه بگیرم. یعنی منتظر بودم ببینم منشی تراپیسته چه تایمی رو بهم می‌گه که اگه لازم شد جمعه برگردم، ولی تایمی که گفت کلاس داشتم و گفتم نمی‌تونم بیام. نهایتا هم این‌قدر دست‌دست کردم که دیدم جا نیست دیگه برای جمعه.

خلاصه که بدین‌گونه.


۱. اواسط تابستون یک آقایی از مسئولین این‌جا بهم پیام داد که اگه وقت دارم کاری براش انجام بدم و این‌که همکاری‌مو باهاشون قطع نکنم و دوست داره بازم من رو ببینه و فلان. من هم تشکر کردم. بعد گفت این‌که دوست داره بازم من رو ببینه یه چیز شخصیه و اگه امکانش هست بازم مثل قبل بریم بیرون، من هم به خیال این‌که منظورش با بقیه بچه‌های اون‌جاست (چون هیچ‌وقت دوتایی نرفته‌بودیم بیرون) قبول کردم، ولی بعد طوری حرف زد که انگار منظورش دوتایی بوده و پیشنهاد date داده و من قبول کردم. :/

۲. اون هم‌اتاقی که باهاش رفیق‌ترم سه‌شنبه رفت خونه. دیروز اون دوتایی که هم‌رشته‌ای هستن رفته‌بودن بیرون، بدون حتی یه تعارف زدن. بار اول هم نبود البته. مشخصا با هم راحت‌ترن. از پارسال که هم‌رشته‌ای سومی به عنوان نفر چهارم اضافه شد بهمون، کاملا دو به دو شدیم و تمام ترس‌های من و دومی (دو به دو شدن‌مون، عوض شدن رفتار سومی، پاتوق شدن اتاق و.) به واقعیت پیوست. بارها هم صحبت کردیم باهاشون، ولی کو گوش شنوا؟

در هر حال منم حرصم گرفت و خواستم حاضر شم تنهایی برم بیرون، ولی بعد منصرف شدم و با خودم گفتم فردا می‌رم. بعد با خودم فکر کردم این‌طوری ممکنه فکر کنن با اون پسره قراره برم بیرون (قبلا بهشون گفته‌بودم چنین اتفاقی افتاده) و در نهایت به خودم گفتم مگه مهمه چی فکر می‌کنن؟

۳. صبح که بیدار شدم دیدم بله اون پسره پیام داده که اگه اصفهانی و وقت داری، بعد از ظهر بریم بیرون. چون مردد بودم (و هنوز هم هستم) که برم یا نه، بهش گفتم یه خرده کار دارم اگه رسیدم انجام‌شون بدم بریم. گفت اوکی مرسی، پرسیدم تشکر برای چی؟ گفت به دلیل موافقت.

سوال ایجاد شده اینه که یعنی پسرا کلا چیزهای دوپهلو رو به منزله‌ی موافقت تلقی می‌کنن؟ البته با توجه به آمار و غیره و حرف‌هایی که مین در این باره می‌زنن بعضاً، می‌شه این برداشت رو تایید کرد. نمی‌دونم. من رو نخورید به هر حال.

۴. من آدمی شهودی (intuitive) هستم. و الآن این غریزه‌ی من بهم می‌گه که اگه برم، باید خودم رو برای رویارویی با بقیه‌ی آدم‌های اون‌جا هم آماده کنم. البته که دلیل خاصی برای این فکر ندارم، ولی در عین حال یکی از آخرین آدم‌هایی که فکر می‌کردم به من پیشنهاد date بده هم همین آدمه و خیلی غیرقابل تصوره برام که علاقه‌ی خاصی به من داشته‌باشه. و البته ترجیح می‌دم هم موضوع همین باشه. در انتخاب بین بد و بدتر، بد رو بیشتر می‌پسندم.

خدا آخر و عاقبت این داستان رو به خیر کنه.



بعداًنوشت:

رفتم. اشتباه می‌کردم، خودمون دوتا بودیم. برخلاف تصور date هم نبود. کلا چیز خاصی نبود. (البته شاید همین هم برای اون date محسوب می‌شد، ولی برای من نبود، چون بیشتر راجع به چیزهای غیرشخصی حرف زدیم و البته کلا بیشتر اون حرف زد. من حرف خاصی نداشتم.)

اول که من سوار اتوبوس نشده، اون سوار شده‌بود. تازه اونم اتوبوس اشتباه. اگه زودتر می‌گفت اشتباهی اتوبوس متروی قدس رو سوار شده، منم با اتوبوس می‌رفتم همون‌جا. ولی چون بهم گفته‌بود اتوبوس درواره تهران رو سوار شم و اونم کلی مونده‌بود تا راه بیفته، با آژانس رفتم دروازه تهران. موقع پیاده شدن آژانسه گفت موفق و پیروز باشید. انگار آپولو می‌خواستم هوا کنم با اون قیافه! بعد سوار اتوبوس شدم رفتم جایی که گفته‌بود تا اون بیاد. اونم از اون طرف مجبور شده‌بود با مترو بره سی و سه پل و با آژانس بیاد همون‌جا.

بعد گفت بریم یه چیزی بخوریم، من گشنه‌م نبود. تا من گشنه‌م بشه جلفا و کل کوچه پس‌کوچه‌هاشو گشتیم و حرف زدیم. محوریت حرف‌ها هم در راستای درس و دانشگاه بود بیشتر، و تلاش زیرپوستی برای قانع کردن من به برگشتن و این‌که انسان موجودیست اجتماعی!

بعد رفتیم شام خوردیم. بعدم پیاده اومدیم تا وسطای کاشانی، در همین حالم یه مقدار از خاطرات بچگی‌مون تعریف کردیم. دیگه دیدیم داره دیر می‌شه اسنپ گرفتیم تا دروازه تهران و سوار اتوبوس شدیم که بریم دانشگاه. در کل ۱۰ کیلومتر راه رفتیم. همه‌شم می‌گفت چقدر تند راه می‌ری!

سر جمع روز بدی نبود ولی به شدت حوصله‌ام سررفته. من خودم آدم حوصله‌سربری‌ام بس که پوکرفیس و جدی و فلانم، خیلی هنر می‌خواد یکی از منم حوصله‌سربرتر باشه جداً! سرمم درد گرفته. همه‌شم عذاب وجدان داشتم قدم ازش بلندتره. موقع خدافظی بهش گفتم یادت باشه شماره کارت بفرستی برام، گفت حالا یه دور دیگه می‌ریم تو حساب کن. داداش بشین تا من با تو جایی بیام دوباره. برنامه از این به بعد پیچوندنته! آره!


اگه اشتباه نکنم اوایل ترم پیش بود که یه بنده‌خدایی بدون هیچ آشنایی قبلی و صرفا چون از بیوی اینستام فهمیده‌بود هم‌دانشگاهیمه، به من فالو ریکوئست داد. منم چون تقریبا همه‌ی هم‌دانشگاهی‌ها رو اکسپت می‌کنم، اون بنده‌خدا رو هم اکسپت کردم. نکته‌ی داستان این‌جاست که چون اوشون توی بیوش اسم شهر و این‌ها رو هم نوشته‌بود، فهمیدم هم‌شهریه ولی به روی خودم نیاوردم.

چندوقت بعدش من یه عکس گذاشتم و لوکیشن زدم. اوشون تا متوجه شد من هم‌شهریشم آنفالو کرد که من هنوز هم حقیقتا نفهمیدم چرا.

حالا این ترم من یه درس سرویس برداشتم که هم‌زمان باید کارگاهش رو هم برمی‌داشتم [اصلا هم هیچ‌کس نفهمید چه درسیه:)))]. امروز تی‌ای سر کارگاه موقع حضور غیاب فامیلی من رو کامل خوند و گفت خودتون هم اهل همین شهرید؟ و اون‌جا بود که من دیدم عععع، این همون داداش‌مونه که! فامیلیشم یه جوریه که من یه زنگ بزنم به مامان‌بزرگم تا فیها خالدون‌شون در میاد. چه بسا تهش فامیل هم باشیم! :)))

خلاصه که امیدوارم توی کلاس با هم‌شهریش بهتر رفتار کنه نسبت به اینستا.


+همین چند روز پیش یه اتفاق نسبتا مشابهی هم افتاد و من فهمیدم یه نفر هم‌دانشگاهیمه که حالا بماند! :)


حسادت را مکر ن می‌دانند و غیرت را زینت مردان؛ اما تو هرچه دلت می‌خواهد نامش را بگذار.

هرچه باشد، از عجایب زندگی من هم این است که از هر شب پیچیدن بوی ادکلنت در راهروی خوابگاه، آن هم در این موقع شب، می‌سوزم. از دیدنت با او، از فکر بودنت با او می‌سوزم. از صمیمیت بین‌تان می‌سوزم. از این‌که هنوز هم نمی‌فهمم رابطه‌تان صرفا دوستانه است یا ماجرای خاصی بین‌تان برقرار است هم می‌سوزم. حتی این‌که مطمئنم هیچ حسی نسبت به تو ندارم و تو را از روی خودخواهی‌ام برای خودم می‌خواستم اما با این وجود هنوز هم می‌سوزم، باعث می‌شود بیشتر بسوزم. از خودم دلم می‌گیرد وقتی این‌طور اسیر دست افکارم می‌شوم و تمرکزم را از دست می‌دهم. وقتی نمی‌دانم چطور این افکار سمی را از ذهنم پاک کنم و به کارهایم برسم و مثل همیشه فرار می‌کنم.

در هر حال امیدوارم هرچه زودتر بوی غذای [حتی سوخته‌ی] یکی بلند شود و این بو را از بین ببرد، بلکم بشود روی کار و زندگی و پروژه و بدبختی تمرکز کرد و به زندگی عادی برگشت.


مدتیه که به دلیل پاره‌ای از مشکلات (!) به روان‌شناس مراجعه می‌کنم. توی جلسه‌ای که امروز با هم داشتیم ازم پرسید چه چیزهایی این روزها باعث می‌شه که عصبی بشم؟ و من غیر از مشکلات همیشگی، به قضیه‌ی پست قبلی هم اشاره کردم و گفتم نه به عنوان مشکلی که در تمام ساعات شبانه‌روز باهاش درگیر باشم، ولی وقتی توی دانشگاه در حال ترددم باعث می‌شه عصبی بشم و همه‌اش استرس روبرویی با اون آدم رو دارم. چند و چونش رو پرسید و من هرچند وارد ریز جزئیات روابط نشدم، اما همه رو توضیح دادم.

حرف‌هایی که زد رو به طور کلی قبول داشتم، اما مثال‌هاش رو دوست نداشتم. ولی چیزی که بیشتر از همه ازش خوشم نیومد این بود که یه دستی زد و بین مکالماتش گفت "اون دختره"، در حالی‌که من اشاره‌ای به جنسیت طرف مقابل نکرده‌بودم. بعد هم منتظر واکنش من به حرفش نشست، در حالی‌که می‌تونست ازم مستقیم بپرسه و همین باعث شد من یه قسمت از ماجرا رو شرح ندم.

اگه بخوام درست بگم که داستان چیه و چرا؟ باید بگم واقعیت ماجرا اینه که من دروغ گفتم. برای حفظ آبروی خودم پا گذاشتم روی باورهای اخلاقیم و به ظن خودم دروغ سفیدی گفتم که قرار نبود به کسی آسیب برسونه. و از اون‌جا که من در اکثر قریب به اتفاق موارد راست می‌گم، این دروغ از من به عنوان یه حرف راست پذیرفته و باور شد توسط دیگران. در نهایت برای کاری معرفی شدم که طبق شرایطم نمی‌تونستم انجامش بدم، اما چون کسی چک نکرده‌بود که من شرط لازم رو دارم یا نه (که نداشتم ولی راجع بهش دروغ گفته‌بودم)، توی مرحله‌ی بعدی که چک شد، همه متوجه شدند و هم آبروی من رفت، هم آبروی کسانی که من رو معرفی کرده‌بودند.

حالا این وسط، یک آدمی وجود داره که تا قبل از این اتفاقات من رو به شدت قبول داشت ‌که از قضا، جنسیتش هم مذکره. این مسائل بیشتر به اون مربوط می‌شد و اول از همه هم به اون خبر دادند که شرایط رو ندارم. روز واقعه، در حالی‌که من سر کلاس بودم هزاران‌بار زنگ زد و اس‌ام‌اس داد که نکنه اشتباهی شده‌باشه. من هم اول انکار کردم، اما وقتی گفت مدارک رو دیده دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از اون هم دیگه سعی کردم باهاش تماسی نداشته‌باشم و فقط یکی دوبار برای استعفا و باقی قضایا باهاش صحبت کردم. هرچند بعدا چند نفر از افراد مرتبط ابراز دلتنگی کردند توی تلگرام، ولی من تصمیم به برگشت نداشتم و ندارم هنوز هم.

چیزی که امروز به روان‌شناسم نگفتم، اینه که من دلایل محکمه‌پسندی دارم که این فرد به من علاقه داشته. هرچند هرگز ابراز علاقه نکرد، اما می‌دونستم که حتی من رو به مادرش هم معرفی کرده. حالا بماند که من خیلی ازش خوشم نمی‌اومد چون کنترلی روی گفتار و رفتارش نداشت و بی‌فکر حرف می‌زد و عمل می‌کرد و عملا طفل دوازده‌ساله‌ای بود که خیلی زیاد به لحاظ قد و قواره رشد کرده. بنده‌ی خدا هیچ‌وقت هم روی خوشی از من ندید و هیچ‌وقت نذاشتم هیچ‌کاری برای من انجام بده که نکنه بهش امید واهی داده‌باشم. همیشه هم شاکی بود که "چرا با من این‌طوری رفتار می‌کنی؟". بخش اعظمی از نگرانی من هم به خاطر اینه که چه لطمه‌ای ممکنه به این فرد زده‌باشم؟ اون بخشی از وجودم که دوست نداره باهاش روبرو بشه به خاطر اینه که نمی‌خوام ببینم تاوان اشتباه من رو یک نفر دیگه داده.

اما هیچ‌کدوم از این‌ها رو امروز نگفتم.


حالا نظر آقای روان‌شناس چی بود؟ ایشون معتقد بود که من باید خودم رو ببخشم و با این آدم روبرو بشم تا این بار روانی از روی دوشم برداشته‌بشه. و مگه نهایتش چه اتفاقی قراره بیفته؟ یه دونه می‌زنه توی گوشم و ماجرا تموم می‌شه دیگه. بعد هم باید برم اون‌جا، با وجود این‌که احساس می‌کنم وجودم اون‌جا اضافه‌س و هیچ‌کس حقیقتا نمی‌خواد که من به اون‌جا برگردم. این‌قدر برم تا عادی بشه براشون. بعد هم من نمی‌خواستم رئیس‌جمهور بشم که! اختلاس نکرده‌بودم که! آدمی که یه بار سیگار می‌کشه رو بهش نمی‌گن معتاد. آدمی که یه بار تفریحی تریاک کشیده انگل جامعه نیست. و این‌که ممکنه من معتاد بشم. یا عاشق یه معتاد هروئینی بشم. یا این‌که ممکنه بعدا یه خانمی به من بگه به شوهرم نخ دادی. یا مسائل خاک بر سری‌ای (لفظ اصلی که ایشون استفاده‌کرد رو اگه استفاده کنم میان تخته می‌کنن این‌جا رو) که ممکنه پیش بیاد و من درش دخیل باشم. یا سرقت علمی بکنم و غیره.

گفتم من در خودم نمی‌بینم هیچ‌وقت عاشق بشم. گفت بالاخره انسانه دیگه. یه موقع می‌بینی کژتابی که همه قبولش دارن افتاده پی یه مرتیکه‌ی معتاد بی سر و پا.

گفتم بحث کاریه که انجام دادم. کاری که انجام نداده‌باشم بار روانی نداره برای من که باعث بشه احساس گناه بکنم که! حالا صدتا خانم هم بیان بگن به شوهرمون چشم داشتی. گفت نه اصلا فرض کن این کار رو هم انجام دادی. مثلا شوخی بی‌جایی کردی یا هرچی. در هر حال باید خودت رو ببخشی وگرنه اگه تمام آدم‌ها به خاطر کوچک‌ترین کاری که کردن نتونن خودشون رو ببخشن، دچار از هم‌گسیختگی روانی می‌شن و اون‌وقت دیگه قادر به ادامه‌ی زندگی نیستن.

در کل همون‌طور که گفتم از مثال‌هاش خوشم نیومد و ای کاش همون جلسه‌ی پیش که یک‌بار کلمه‌ی "دوست‌پسر" رو به کار برد، می‌زدم توی دهنش که مجبور نشم این حرفا رو بشنوم.


حالا نظر شما عزیزانی که حوصله کردید و تا این‌جا خوندید، چیه؟ آیا برای تولدش (که فردا باشه) پیام بدم و تبریک بگم؟ پیام بدم ولی تبریک نگم و به روی خودم نیارم که می‌دونم تولدشه، پررو می‌شه؟ پیام ندم، کلا انکارش کنم؟


[با ادامه‌ی این داستان همراه ما باشید.]


گاهی‌اوقاتم به این فکر می‌کنم که من هرگز بچه‌ای نخواهم داشت. جدا از این‌که بچه‌داری بلد نیستم و وقتی بچه‌ی خواهرم پیش منه و زیاد گریه می‌کنه، مستاصل می‌شم و کلا خیلی با بچه‌ها حال نمی‌کنم، به نظرم این یه جور خودخواهیه که ما برای بقای اسم خودمون داریم و نمی‌تونم برای سوال فرضیِ "چرا منو به دنیا آوردی؟" که ممکنه روزی اون بچه‌ی فرضی ازم بپرسه، جوابی پیدا کنم. اگه اون نمی‌خواست هیچ‌وقت به دنیا بیاد چی؟

این داستان مهر مادری و پدری به نظر من کاملا افسانه‌ایه و بر اساس رابطه‌ی منفعت. هیچ پدر و مادری عشق بی‌قید و شرط به بچه‌شون ندارند و صرفا اگه شما بچه‌ی خوب و حرف گوش‌کنی باشید و آسه برید، آسه بیاید، سر شب خونه باشید، تو روشون نایستید، هر کاری می‌گن بکنید، هر کاری می‌خواید بکنید ازشون اجازه بگیرید، ولخرجی نکنید، تابع سنت‌های خانوادگی باشید و جایگاه خودتونو بدونید (که حتی اگه چهل سال‌تونم بشه بازم بچه‌شونید و باید تمام موارد بالا رو انجام بدید)، بچه‌ی دوست داشتی‌ای هستید. وگرنه نتیجه‌اش می‌شه یکی مثل پدر #دختر_آبی که بعد از فوت بچه‌اش، می‌گه اون مشکل روانی داشته و فلان، ولی اون طرف قضیه رو نمی‌گه که ما روانیش کرده‌بودیم.


ذهن ما شبیه به یه گورستان خصوصیه. گورستانی برای افرادی که دیگه باهاشون ارتباطی نداریم. برای افرادی که از یه جایی به بعد دوستی‌مون باهاشون کم‌رنگ شده و دیگه هیچ‌‌وقت باهاشون رفت و آمد نکردیم.

و فکر کنید ما در رفت ‌و آمد با این افراد با علائق و سلایق‌شون آشنا شدیم و کلی جزئیات رو حالا باید شیفت دیلیت رو بگیریم و بریزیم‌شون دور. کلی تاریخ تولد، رنگ و غذا و موسیقی و غذا و بازی و. مورد علاقه، چیزهایی که اون فرد بهش آلرژی داره، تکیه کلام‌ها و ویژگی‌های رفتاری و هر چیزی که فکرشو بکنید.

مثلا من باید اینو از ذهنم پاک کنم که فلانی خودشو اِلف می‌دونست، اون یکی عادت داشت منو آندرو صدا کنه، یا اونی که فلان برند شکلات رو دوست داشت. اونی که میوه دوست نداشت، برعکسش اونی که عاشق موز بود. اون که عادت داشت به جای سه‌نقطه، دوتا نقطه بذاره و عادتش به همه‌مون سرایت کرد. اونی که به همه‌ی این چیزهای کوچک راجع به دیگران توجه می‌کرد و تکیه کلام‌های همه رو بلد بود. یا حتی اون هم‌کلاسی مهد کودکم که بهم می‌گفت مو فرفری‌جون و هر روز کنار خودش برای من جا می‌گرفت.

چطور می‌شه آدم یادش بره همه‌ی این چیزها رو؟ آدما چطور فراموش می‌کنن که چقدر با یکی رفیق بودند؟ چطور فراموش می‌کنن که فلانی چقدر روشون حساب می‌کرده؟

کاش می‌شد این زباله‌دان بزرگ تاریخ رو آتش بزنم و همه‌ی این‌ها رو فراموش کنم، ولی نهایتا دودش تو چشم خودم می‌ره پس همون‌جا بمون، ای شهر ارواح!


این چندوقت اصلا حوصله ندارم. حوصله‌ی وبلاگ و نوشتن هم ندارم و الآن دارم خودم رو کاملا مجبور می‌کنم اینا رو این‌جا بنویسم، چون راه دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه برای آروم کردن خودم. حوصله‌ی خوندن‌تون رو هم نداشتم و از این بابت معذرت می‌خوام ازتون.

این مدت بیشتر درس خوندم، کمتر فکر کردم، بیشتر حرف‌های دیگران رو راجع به مشکلات‌شون شنیدم، کمتر حرف زدم، بیشتر درد کشیدم، کمتر بروزش دادم. دلم یه حیوون خونگی می‌خواد، مثلا یه گربه.

واقعا احتیاج دارم یه نفر، حتی شده یه رهگذر رندوم توی خیابون رو بغل کنم و سر شونه‌ش گریه کنم، ولی نه. اگه پدرم بفهمه دخترش گریه کرده چی می‌گه؟ چطور با این ننگ کنار بیاد که بچه‌اش ضعیفه و گریه می‌کنه؟ مگه نه این‌که آدمای قوی به جای گریه کردن دنبال راه حل می‌گردن برای مشکلات‌شون؟ مگه نه این‌که این ماسک قوی بودن نباید از صورتم بیفته؟

امروز در بدترین شرایط روحی و جسمی ممکن، این آدم رو دیدم. درست لحظه‌ای که فکر کردم امروز هم خوش‌شانس بودم و از دیدنش جَستم، دیدم جلوی پله‌ها ایستاده و داره با دوتا از دوستاش صحبت می‌کنه. سعی کردم نادیده‌اش بگیرم و بی‌توجه از کنارشون رد شم، ولی اون یه مقدار بدنش رو کج کرد که ببینه واقعا خودمم؟ و من هم مجبور شدم بهش سلام کنم. موقع جواب دادن لبخند صمیمانه‌ای زد، از اون لبخندا که صورت آدمو روشن می‌کنه، انگار که واقعا از دیدنم خوش‌حال شده‌باشه. منم یه لبخند عصبی زدم که یه ثانیه بیشتر روی صورتم دووم نیاورد، انگار که وصله‌ی ناجوری به صورتم باشه، اما اون محو شدنش رو ندید چون دیگه از پله‌ها رفته‌بودم بالا.

درد می‌کنه. هنوز هم جای لبخندش روی تنم درد می‌کنه. نباید به من لبخند بزنه. باید وقتی منو می‌بینه اخم کنه. باید صورتشو درهم بکشه. روشو کنه اون‌طرف. باید از دستم عصبانی باشه. باید ازم متنفر باشه. من نمی‌خوام بهم لبخند بزنه.

تمام تنم درد می‌کنه.


+عنوان از آهنگ Human: بشنوید


شونزده‌سالم بود که توسط یکی از دوستام توی مدرسه با ادبیات کلاسیک و علی‌الخصوص رمانتیک کلاسیک آشنا شدم. قبل از اون از مریدان ژانر فانتزی بودم و کلاسیک‌ترین رمانی که خونده‌بودم دراکولا از برام استوکر بود! اولین کتابی هم که خوندم از ژانر رمانتیک کلاسیک، غرور و تعصب بود نوشته‌ی جین آستن. و این‌قدر بهم چسبید خوندنش که توی سه‌روز، دوبار خوندمش! منظورم اصلا اون کتاب‌های گل‌گلی پارچه‌ای نشر افق یا خلاصه‌های کلاسیک نشر نی نیست. نسخه‌ای که من خوندم چاپ نگارستان کتاب بود و هفتصد صفحه! دیگه خودتون فکر کنید چه تاثیری روی منِ شونزده‌ساله گذاشته‌بود دیگه!

یکی از چیزایی که باعث شد از این کتاب خوشم بیاد این بود که به شدت با الیزابت (شخصیت اصلی داستان) هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. در واقع به نظرم بین شخصیت‌های کتاب‌هایی که تا به حال خوندم، نزدیک‌ترین شخصیت رو به من داره؛ هرچند که وب‌سایت 16personalities معتقده که اون شخصیتش ENFJ-A ئه و من INTP-T ام، ولی به احتمال زیاد اونم آتناتایپه. از این بابت مطمئن نیستم البته، ولی این‌طور به نظرم می‌رسه. در واقع خیلی زیاد با هم تفاوت داریم، ولی منظور من اون جرات و جسارت و شاید تعصبشه.

من سعی می‌کنم تا جایی که به من مربوط نیست و آسیبی به من نزدن، دیگران رو قضاوت نکنم و ازشون هم انتظار ندارم مطابق چارچوب‌های من عمل کنن، ولی مقادیر زیادی یک‌دنده و لج‌باز و کله‌شقم (یه جوری می‌گم انگار چیز خوبیه مثلا!) و کلا سواری بر خر شیطون رو دوست دارم، چه بسا اونم دولا دولا! اتفاقا چند روز پیش که داشتیم بحث می‌کردیم با یکی از بچه‌های دانشگاه هم حرفش شد و معتقد بود که من به سختی قانع می‌شم. البته اونم عموما چرت می‌گه و اصلا توجه نمی‌کنه به حرفای من، و فکر کنید من چه زجری کشیدم سر همکاری‌مون توی نشریه‌ی دانشکده! (راستی مطلب‌مون دو-سه هفته پیش چاپ شد، یادم رفت بگم. می‌دونم که کلا خبر نداشتید داستان نشریه رو. داستان خاصی نداشت چون. و البته منم دیگه جدا شدم از نشریه.)

حالا چی شد به این فکر افتادم؟ دیروز توی اکسپلور اینستا یه عکسی از فیلم غرور و تعصب دیدم و هوس کردم دوباره بشینم ببینمش. امروز بعد از دیدنش پرت شدم به شونزده‌سالگی و اون حال و هوایی که بعد خوندن کتابش داشتم. به شدت هوس کتاب کلاسیک کردم و همه‌ی کتابایی که تو دست دارم فانتزی‌ان. هنوز هم این داستان رو دوست دارم، انتخاب خوبی بود به عنوان اولین کتاب. دست معرفش درد نکنه. هرچند الآن که دیگه یه نوجوون ناامید نیستم می‌دونم که جز در خیال، هیچکس از آدمای یه دنده خوشش نمیاد و کمتر آدمایی حاضرن برای عشق از غرور یا تعصب‌شون بگذرن. الیزابت بودن این بدی رو هم داره دیگه! کی حاضره از غرورش بگذره که من از تعصبم دست بردارم براش؟ (یا حتی «کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟»)

آره خان‌دایی این‌طوریاست.


+نمایشگاه کتاب امسال فرصت شد که من یکی از آشنایان مجازی‌ام رو که در عنفوان کودکی (!) در سایت جادوگران باهاش آشنا شده‌بودم، بعد از 9 سال شناخت از ورای امواج ببینم. تقریبا هر غرفه‌ای که رفتیم این کتاب گل‌گلیای افق رو داشتن و من حرصم گرفته‌بود از این‌که مردم فسقله کتاب رو می‌خونن و فکر می‌کنن خیلی کتاب خونن! داشتم بهش می‌گفتم که آره غرور و تعصبی که من خوندم هفتصد صفحه بود و این چیه و الخ، که پرسید «راستی غرور و تعصب رو کدوم یکی از خواهرای برونته نوشته‌بود؟» و من همون‌جا به خودم و خودش گفتم «ما رو باش با کی اومدیم نمایشگاه کتاب!».


بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کرده‌ام؛ خوابم می‌آمد، آن‌ها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا می‌غلتم و خوابم نمی‌برد. سر جایم می‌نشینم. چهارمی بیدار است؛ می‌پرسد «خوابت نمیاد؟». می‌گویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر هم‌دردی از خودش در می‌آورد. بلند می‌شوم، وسایلم را جمع می‌کنم، عینکم را به چشمم می‌زنم، لباس گرمی می‌پوشم و به لانچ می‌آیم. خودم را به شوفاژ می‌چسبانم و لپ‌تاپ را روشن می‌کنم، با این وجود باز هم هوا سرد است. کاش می‌شد از این بیشترش کرد.

از اتاق کناری بوی سیگار می‌آید. موقعی که عبور مرا دیدند در اتاق‌شان را بستند، اما کاش یک نخ هم به من می‌دادند. در زندگی همیشه به خاطر حساسیتم از بوی سیگار فراری بوده‌ام و قدر مسلم هیچ‌گاه هم نکشیده‌ام، اما امشب حرصش را دارم.

بیست و هشتم آبان‌ماه نود و هشت است و ساعت از دوی نیمه‌شب هم گذشته. نیمی از بیست و یک سالگی‌ام را زیسته‌ام و برای نیم دیگر هم برنامه‌ای ندارم. سه روز است که اینترنت قطع شده و داخل دانشگاه محبوسم. احساس می‌کنم داخل فیلم Into The Woods زندگی می‌کنم. مطمئن نیستم اسمش را درست بگویم. گوگل لود نمی‌شود و نمی‌توانم مطمئن شوم که اسمش درست است، شما هم نمی‌توانید اسمش را سرچ کنید که داستانش را متوجه شوید. مجبورم برای‌تان تعریف کنم. سعی می‌کنم اسپویل نشود که اگر یک موقع اینترنت وصل شد و خواستید و توانستید نگاهش کنید، مشکلی نباشد:

در دنیایی آخرامانی، دو خواهر همراه پدرشان در یک کلبه‌ی جنگلی زندگی می‌کنند که به نیروگاه حمله می‌شود و برق کشور قطع می‌شود. مردم به فروشگاه‌ها حمله می‌کنند. تمام وسایل برقی کم‌کم از کار می‌افتند. اینترنتی وجود ندارد و رادیو کار نمی‌کند که از احوال بقیه خبردار شوند. عده‌ای به بقیه شهرها می‌روند، عده‌ای همان‌جا می‌مانند. نهایتا آن‌ها به این نتیجه می‌رسند که انسان‌ها مدت‌ها بدون چنین چیزهایی هم زنده مانده‌اند و سعی می‌کنند خودشان را با اوضاع جدید وفق دهند.

باتری موبایلم نزدیک به دو روز دوام می‌آورد. تنها استفاده‌ای که از آن می‌کنم آهنگ گوش دادن است. فیلم‌هایی که قبلا بارها دیده‌ام را دوباره می‌بینم. خداوند را شاکرم که tutorial درسم را به طور کامل دیدم و هیچ‌کدام از کلیپ‌ها را نگه نداشتم به امید بعدا دیدن. از خیلی‌ها خبر ندارم و نمی‌خواهم زیر بار نصب پیام‌رسان‌های داخلی بروم. کامنت‌های زیر آخرین پست اینستاگرامم را جواب نداده‌بودم که اینترنت قطع شد و همین کافی است که روانم را خراش دهد، این‌که برای خودم آینده‌ای متصور نیستم دیگر بار اضافه‌ای بر دوشم است. تا کوچک‌ترین روزنه‌ی امیدی در زندگی آدمی پیدا می‌شود، پطروس فداکاری انگشتش را تا مچ وارد سوراخ می‌کند. این‌که درسم به این زودی‌ها تمام نمی‌شود هم کلافه‌ترم می‌کند.


باید رفت.

این جمله را همان صبح جمعه که متوجه شدم بار دیگر قیمت‌ها بالا رفته به خودم گفتم. در دلم دعا کردم کاش پدرم موافقت کند که خانه-زندگی‌مان را بفروشد و دسته‌جمعی از مام میهن بگریزیم، چرا که دیگر جای زندگی نیست. با خودم هزار جور فکر کردم و هزار مدل حرف آماده کردم که چه بگویم و چه کنم که قانع شود. که می‌تواند ویزای کاری بگیرد. که «مگر زمین خدا گستره نبود که مهاجرت کنید؟»*. که من در هر صورت خواهم رفت و عملاً فرقی نمی‌کند که من تنهایی بروم یا آن‌ها هم همراهم بیایند، چرا که با ویزای دانشجویی نمی‌شود تمام‌وقت کار کرد و در نهایت مجبور است به من کمک کند، پس چرا از اولش با هم نرویم؟

اما نگفته می‌دانم بیهوده است. می‌دانم که قبول نمی‌کند. می‌دانم که حرف همیشه حرف خودش است و یک‌دنده‌تر و خودرای‌تر از این حرف‌هاست که حرف کسی را قبول کند. فرقی نمی‌کند پشت میزش در شرکت نشسته‌باشد یا روی مبل خانه، همواره رئیس است. مگر همین پارسال نبود که نیم‌ساعت پشت تلفن من را دعوا کرد که بی‌خیال زبان جدید بشوم و به درسم بچسبم؟ مگر همین تابستان نبود که نگذاشت کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم چرا که این چیزها برای اوقات فراغت آدم است و دانشجو اوقات فراغت ندارد؟ می‌دانم دست آخر موقع رفتن من هم دلم را می‌سوزاند که «حالا خیالت راحت شد؟»، مثل همه‌ی کارهای دیگری که بدون اجازه‌اش کرده‌ام.

اما باید بروم. باید برویم.

کلافه‌ام از این‌که می‌دانم درسم بیش از حد معمول طول خواهد کشید؛ می‌ترسم پایم بخورد به ظرف عسل و عسلم از کف برود. کلافه‌ام از این‌که باز هم باید این شرایط را قبول کرد، ظلم را قبول کرد و دم برنیاورد.

کاش زودتر درسم تمام شود‌. کاش زودتر بروم. کاش زودتر برویم. کاش بیاید با هم برویم.

 

* سوره نساء، آیه 97

+بشنوید: King of Nowhere


نمی‌دونم بعدا نوشت پست قبلی رو خوندید یا نه، ولی جو دانشگاه هم‌چنان ملتهبه. اول امتحانات شنبه کنسل شد، بعد امتحانات یکشنبه، بعد کلاس‌های یکشنبه، بعد امتحانات کل هفته، بعد کلاس‌های دوشنبه و دست آخر هم کل کلاس‌های هفته. فکر نمی‌کردم به همین راحتی یک هفته دانشگاه تعطیل بشه.

دیروز صبح شروع کردند به تخلیه‌ی خوابگاه. هشت‌تا اتوبوس از اصفهانی‌ها رو فرستادند خونه که شش‌تاشون فقط دخترا بودند. آژانس دانشگاه هم گویا از تمام آژانس‌های اطراف ماشین آورده‌بوده برای رسوندن بچه‌ها. دمدمای ظهر بود که سرپرست خوابگاه با بلندگو اعلام کرد بچه‌هایی که می‌خوان برن قم یا تهران بیان ثبت‌نام کنن، شورای صنفی پی‌گیری می‌کنه براشون اتوبوس تهیه بشه. به چندتا از بچه‌ها هم گفته‌بود به چه زبونی بهتون بگم که برید خونه‌هاتون؟ همین باعث شد که فضا ملتهب‌تر هم بشه و آخر شب مجبور شه حرفش رو تغییر بده و دست آخر دیشب ساعت یازده رئیس دانشگاه اومد خوابگاه دخترا که قائله ختم بشه.

البته من نرفتم، ولی بچه‌ها می‌گفتن که گفته ما به شما حق انتخاب می‌دیم و هرکاری که خودتون صلاح می‌دونید انجام بدید. ولی حتی اگه پنج نفر هم توی دانشگاه بمونن ما امنیت‌شون رو تضمین می‌کنیم و وظیفه داریم که فروشگاه‌ها و سلف رو سرپا نگه داریم. به استفاده از نیروهای امنیتی خارج از دانشگاه هم اعتقادی نداشته گویا. قول هم داده‌بود که اینترنت دانشگاه رو تا امروز درست کنه، که هنوز درست نشده و داریم از اینترنت میلی استفاده می‌کنیم. تنها سایتی که من غیر از سایت‌های دانشگاه می‌تونم باهاش باز کنم، همین بیانه. هیچ بازی و اینا هم که ندارم اقلا به جای تلگرام و اینستا و توییتر استفاده کنم حوصله‌ام سر نره، در نتیجه تفریحم شده بلاگ خوندن.

مدیرکل امور دانشجویی هم (که قبلا استاد من بوده و خیلی هم آدم خوش‌فکر و باحالیه :د) گفته اصلا نگران غذا نباشید که به خاطر نبودن اینترنت نمی‌تونید رزرو کنید. کافیه با کارت دانشجویی به سلف مراجعه کنید، بقیه‌اش با ما. من خودم که سلف نمی‌گیرم، ولی تا الآن هم نشنیدم به کسی غذا نرسیده‌باشه. بندگان خدا جدا اول دوره‌ی مدیریت‌شون با چه چیزهایی مجبورن سر و کله بزنن! ولی انصافا اون شب هم که اصفهانی‌ها مجبور شدن بمونن دانشگاه خوب مدیریت کردند. هم غذا کم نیومده‌بود، هم سریعا پتو و وسایل ضروری رو مهیا کردند، هم گویا صبحونه‌ی مفصلی بهشون دادند.

دیشب مادر یکی از هم‌شهری‌هام زنگ زد که نمی‌خوای بری خونه؟ دختر من می‌خواد بیاد، تو هم اگه می‌خوای برو اسم بنویس و فلان. امروز هم گویا به مامانم زنگ زده گفته که برای همدان و کرمانشاه ۱۸ نفر اسم نوشتند و خیلی مشتاق بوده که دخترش تنها نباشه. ولی من می‌ترسم برم گیر کنم همدان و نتونم برگردم، چون یکشنبه، دوشنبه، سه‌شنبه و پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی آینده میان‌ترم دارم، به اضافه‌ی اون میان‌ترمم که یکشنبه‌ی گذشته بود و لغو شد و هم‌چنان معلوم نیست کیه. البته دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد میان‌ترم نداشتم، امروز داشتم. ولی استادش دیروز توی سامانه الکترونیکی دروس پیام داد که هفته‌ی بعد برگزار می‌شه.

همدان البته گویا اصلا شلوغ نیست. بی‌بخارتر از این حرفاییم. یه مشت آدم خسته دور هم جمع شدیم تشکیل شهر دادیم. یکی از جوکایی که خودمون در مورد خودمون می‌گیم اینه که وقتی یکی به یه همدانی می‌گه بیا فلان کار رو انجام بدیم، همدانیه هی می‌پرسه "بِرِی شیته؟ که شی بشه؟ ماخوای شی کنی؟"، آخرشم انجام نمی‌ده. [البته من خودم همدانی‌ام این‌جوری پشت سر خودمون حرف می‌زنما! شما پشت سر ما حرف نزنید لطفا. به رگ غیرتم برمی‌خوره!]

خلاصه که این‌جوریا.


نمی‌دونم شهر شما (یا حتی شهر خودم) امروز چه خبر بود، ولی هرچی که بود شلوغیای امروز اصفهان روی دانشگاه هم بی‌تاثیر نبود و باعث شد هیچ اتوبوسی رفت و آمد نکنه و عملا توی دانشگاه زندانی بشیم. جای سوزن انداختن نیست توی دانشگاه. یه سری‌ها به هر نحوی بود رفتند خونه، ولی بقیه شب رو باید توی خوابگاه یا مسجد و غیره بگذرونند. امتحانات امروز بعدازظهر هم لغو شد و من دقیقا نفهمیدم چرا. امتحان فردای من هم لغو شد و من برای اولین‌بار در عمرم از لغو شدن یه امتحان خوشحال نیستم.
چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که این ترم با وجود این‌که سخت به نظر میاد و هر روز وقتی برمی‌گردم خوابگاه انگار تریلی از روم رد شده، ولی به راحتی می‌تونم معدل خوبی بگیرم. نتیجتا چند روز گذشته رو تا حد ممکن توی سالن مطالعه‌ی کتابخونه یا خوابگاه گذروندم. الآن هم بیشتر نگران اینم که نکنه امتحانه بیفته هفته‌ی بعد که یه روز در میون میان‌ترم دارم. البته باید اینم بگم که ممکنه منظورم از معدل خوب با معیارهای شما چند نمره‌ای فاصله داشته‌باشه! به هر حال منظور من از خوب، بالای شونزدهه. دیگه وقتی معدل دانشگاه 14.58 ئه و معدل رشته‌ام 14.33، شونزده خیلی هم خوب محسوب می‌شه دیگه! منصف باشید. یه ضریبی که نمی‌دونم چنده هم می‌خوره تازه. با معدل ترمای قبل منم کار نداشته‌باشید!
البته به این نتیجه هم رسیدم که اگه این‌قدر بین خوابگاه و محیط دانشگاه در رفت و آمد نباشم، به جای تریلی وانت‌بار از روم رد می‌شه. اینه که چند شبی هست که برای ناهار هم غذا درست می‌کنم و با خودم می‌برم. اگه هم نرسم که یه چیزی از همون پردیس (بازارچه‌ی دانشگاه) می‌گیرم، ولی برنمی‌گردم خوابگاه، می‌رم کتاب‌خونه یا سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ای که درس دارم تا وقت کلاسم برسه. البته قبلا هم بعضی روزا اسنک درست می‌کردم می‌بردم، ولی الآن بیشتر غذای معمولی می‌برم تا فست‌فود. به اندازه‌ی کافی فست‌فود می‌خورم دیگه! برای فردا هم قرمه‌سبزی گذاشتم که نمی‌دونم کجا باید بخورم تا کسی دلش نخواد.
اون خانمه که منشی مرکز مشاوره هم بود و قرار بود سه‌تا وقت بذاره تو آبان برای من، همون هفته‌ی اول آبان تماس گرفت و یه وقت گفت که من نمی‌تونستم برم. بعدش دیگه فکر کنم یادش رفت، منم اضطراب اجتماعیم بهم اجازه نداد برم سراغش یا حتی زنگ بزنم بهش. نتیجه این‌که تا اطلاع ثانوی روان‌شناس بی روان‌شناس. مگه این‌که دری به تخته‌ای بخوره، خودشون زنگ بزنن.
خبر آخر هم این‌که متوجه شدم پدر این دختره چندماه قبل فوت کرده و به کسی نگفته. بعد چندماه حالا یه دفعه تصمیم گرفت استوری بذاره راجع بهش که برای پدرم فاتحه بخونید و فلان، مثل همه‌ی موارد دیگه که به وقتش آدم رو در جریان اتفاقات قرار نمی‌داد و بعد از مدت‌ها یه دفعه می‌گفت تا حس کنجکاوی و ترحم آدم‌ها رو برانگیزه و همه رو نگران خودش کنه تا بگن وای فلانی چه آدم قوی‌ایه. و البته می‌دونم که مادرش هم قبلا فوت کرده و الآن اون مونده و چهارتا برادر خیلی بزرگتر از خودش که همگی ازدواج کردند و زن و بچه دارند. هر چند غیر از حسادت، دلایل خوبی دارم برای این‌که ازش خوشم نیاد، ولی نهایتا تصمیم گرفتم دست از حسادت بردارم. البته که این حسادتم همیشگی نبود و بعضی وقتا گریبانم رو می‌گرفت، اما به لحاظ اخلاقی درست نمی‌دونم بخوام از آدمی که هیچ‌کس رو نداره، شاید یکی از تنها دل‌خوشی‌هاش رو بگیرم.


بعدا نوشت:
فضای دانشگاه بسیار سورئاله. دیتا که قطعه. اینترنت دانشگاه هم هر از گاهی وصل می‌شه، ولی تقریبا هیچ اپ/سایتی رو لود نمی‌کنه. کلاس‌ها تعطیل شد. چندتا اتوبوس هم گویا از اصفهانی‌ها فرستادند که برن خونه. غیر از این جو دانشگاه شلوغ نیست. سردرگمن بیشتر.
دیشب تلفنی با پدرم حرف زدم، پرسید بچه‌هاتون شعار و این‌ها هم دادند؟ صرفا به گفتن این‌که بچه‌های ما ی نیستند بسنده کردم. دیگه روم نشد بگم جلوی تالارها شعر باب اسفنجی خوندند! حالا اگه دانشگاه تهران یا امیرکبیر بود.

بعد از این‌که تصمیم گرفتم با قالب وبلاگم ور برم، نمی‌دونم چی شد یاد وبلاگ قبلیم افتادم و هوس کردم سری بهش بزنم ببینم رفیق قدیمی ما چطوره. رفتم دیدم قالبش پریده، متن‌ها نصفه-نیمه نشون داده می‌شه و کلا اوضاعش مناسب نیست. یه خرده به سر و وضعش رسیدم، یه قالب الکی هم گذاشتم که علی‌الحساب معلوم شه چی به چیه. اکثر مطالبی که به حالت چرک‌نویس برده‌بودم رو هم دوباره رو وضعیت انتشار گذاشتم و حتی بعضی‌ها رو که رمزدار کرده‌بودم، به حالت عادی برگردوندم. البته هنوز هم با اون حالت ایده‌آلی که قبلا داشته خیلی تفاوت داره، کل تنظیماتش به هم ریخته، ولی فی‌الحال تصمیم گرفتم به عنوان موزه‌ی عبرت به شما نشونش بدم که ببینید به لحاظ شخصیتی چقدرررر فرق کردم با اون موقع و الآن چقدر بزرگ شدم! البته خب خیلی هم طبیعیه، چون من اون وبلاگ رو یکم آذرماه هشتاد و نه ساختم. نه سال پیش! کی باورش می‌شه نه سال از وقتی که من اون‌جا رو ساختم گذشته‌باشه؟ آخرین مطلبم رو هم دی‌ماه نود و شش منتشر کردم، یعنی از دوازده-سیزده سالگی تا هجده-نوزده سالگی. «این قافله‌ی عمر عجب می‌گذرد» واقعا!

حالا اگه تصمیم گرفتید نگاهی بهش بیندازید، بهتون توصیه می‌کنم از بین طبقه‌بندی‌های مطالب اون وبلاگ، فقط «دستباف»ها و شاید «طنزک»‌ها رو نگاه کنید و از خیر «چند سطری‌‌ها» هم بگذرید. بقیه مطالب ارزش چندانی ندارند (مخصوصا مطالب اولین و آخرین صفحات)، فقط همین سه‌تا طبقه‌بندی دست‌نوشته‌های خودمن. خیلی از لینک‌ها هم ممکنه درست کار نکنن طبعا. پیشاپیش هم ازتون معذرت می‌خوام که عادت نداشتم نیم‌فاصله بذارم و اکثر کلمات رو سر هم می‌نوشتم. جوان بودم و جاهل! چطور می‌تونستم واقعا؟!

خب دیگه توصیه‌های ایمنی رو کردم! خدمت شما.


پ.ن: به توصیه‌ی یکی از بلاگرا، یه پالت از کالرلاور انتخاب کردم و یه خرده رنگا رو تغییر دادم، ولی نکته‌ی جالبش اینه که توی اون سایت یه رنگ می‌بینم، توی قالب یه رنگ دیگه. با گوشی هم کلا یه چیز دیگه می‌بینم که هیچ ربطی به اون دوتای قبلی نداره! چطور شده حالا به نظرتون؟


اگه امروز عصر سری به این‌جا زده‌بودید، می‌دیدید که با هر رفرش یه چیزی تغییر می‌کنه توی وبلاگ. بله دوستان وسط این داستانا، بنده هوس قالب جدید کرده‌بودم، اما از اون‌جایی که قالب برای بیان کم توی نت پیدا می‌شه و بنده هم فقط می‌تونم با کدهای html ور برم و در اون حدی بلد نیستم که قالب بزنم، داشتم با css قالب قبلی ور می‌رفتم ببینم چه طرح نویی می‌شه درانداخت، فوقع ما وقع. خوبم نیست اصن، ولی همینه که هست!

بنا به دلایلی نامعلومی هم کیفیت هدر رو به شدت پایین میاره که اصلا بهش اشاره نکنید! کفرمو درآورد، آخرشم درست نشد.

کل دانش برنامه‌نویسی من در میزان اندکی سی++ و میزان اندک‌تری (!) سی خلاصه می‌شه، به اضافه اون ویژوال‌بیسیکی که سوم دبیرستان توی برنامه‌ی درسی وزارتی بود. البته همون سی هم درس این تر. خلاصه که خیلیم خوبه اصنشم!


حالا که صحبت سی شد بذارید اینم بگم.


[فلش‌بک - چند هفته پیش]

کلاس این درس روزای شنبه و دوشنبه برگزار می‌شه و من سه جلسه (دوشنبه، شنبه، دوشنبه‌ی چند هفته پیش) سر کلاس غایب بودم. چهارشنبه‌ی همون هفته استاد یه تکلیف گذاشت با شش‌تا سوال، و از اون‌جایی که من نمی‌دونستم چی درس داده و آدم تنبلی‌ام و آرایه روش راحت‌تری برای حل سوالاش بود، با آرایه نوشتم و پنج‌شنبه عصر می‌تونستم ارسال کنم، اما ترجیح دادم دست نگه دارم ببینم چی درس داده اول. شنبه صبح که جزوه گرفتم، متوجه شدم آرایه درس نداده. این شد که رفتم اون دوتا سوال رو به همون روش مزخرفی که تو ذهن خودش بود و دو وجب کد لازم داشت، نوشتم. توی یکی‌شون هم به مشکل برخوردم که وقتی آخر کلاس ازش پرسیدم، گفت روی هوا نمی‌تونم بگم و کداتو بیار. دوشنبه لپ‌تاپ رو زدم زیر بغلم رفتم دفترش، دیدم چقدر شلوغه! متوجه شدم یکشنبه‌ی هفته‌ی بعدش میان‌ترمه، ملت هجوم آورده‌ان سوال بپرسن. یکی هم هلک‌هلک ۱۷ اینچ لپ‌تاپ رو آورده‌بود که براش ویژوال استودیو نصب کنه، که البته استاده گفت سال‌ها از وقتی با ویژوال استودیو کار کرده می‌گذره و از تی‌ای‌های کارگاه بپرسه. پسره هم خواست نشون بده خیلی cool و ایناس، گفت کدی که جلسه‌ی قبلی توی کارگاه نوشته کار نکرده، ولی بقیه‌ی بچه‌ها که همونو نوشتن کار کرده و ما همه از روی هم می‌زنیم اصن! استاد هم گفت چه روزی کارگاه دارید؟ با بچه‌های کارگاه حرف بزنم حواس‌شون رو بیشتر جمع کنن!

دوتا دخترم بودن که هرچی اشکال داشتن توی برنامه‌هاشون، نوشته‌بودن روی کاغذ با خودشون آورده‌بودن. من که لپ‌تاپ رو درآوردم، یکی‌شون گفت چه حالی داری به خاطر یه سوال با خودت لپ‌تاپ آوردی. گفتم والا تو که بیشتر حال داری نشستی دو وجب کد رو نوشتی روی کاغذ!

خلاصه سوالم رو که پرسیدم، توی یکی از برنامه‌هایی که با آرایه نوشته‌بودم هم یه عدد چهل و پنجی بی‌خودی چاپ می‌شد، گفتم بذار اونم بپرسم. بعدشم استاده کلی سوال‌پیچم کرد که چرا آرایه بلدی وقتی من درس ندادم و فلان. بعد ازش پرسیدم برای میان‌ترم چی باید بخونیم؟ گفت هیچی، همینا که بلدی کافیه.


[فلش فوروارد - امتحان میان‌ترم]

امتحان قرار بود ساعت پنج شروع بشه، ولی استاد خودش ساعت ۵:۰۵ دقیقه اومد و تازه لیست شماره دانشجویی و شماره صندلی رو چسبوند پشت در که من حقیقتا نفهمیدم چرا شماره دانشجویی! چرا اسم نه؟

با هزار بدبختی بین صد و دو نفر دیگه‌ای که به در هجوم آورده‌بودن، شماره صندلی خودم رو پیدا کردم و رفتم نشستم. از شانس بدم، چون فامیلیم با نون شروع می‌شه، افتادم تالاری که نصفش دانشجوهای یه استاد دیگه بودن و خیلی خوش‌حالم که با اون استاده برنداشتم، خیلی ترسناک بود. استاد ما برگه‌ها رو به اسم و شماره دانشجویی چاپ کرده‌بود. سوالا هم برخلاف چیزی که راجع به این استاده می‌گفتن، سخت بود. در این حد که من فقط مطمئن بودم نمره‌ی خوش‌خطی رو می‌گیرم. بله نمره‌ی خوش‌خطی! ۵ درصد امتحان نمره‌ی خوش‌خطی بود! [البته الآن می‌دونم که نمره‌ای نزدیک به کامل می‌گیرم]. خود استاده هم [به قول اون هم‌اتاقی شمالیم] سر چَکِن رو گرفته‌بود و داشت برای اون یکی استاده از اتفاقاتی که باعث شدن دیر برسه سر جلسه حرف می‌زد.

سوال آخرش از این حلقه‌های تو در تو بود؛ یه سری عدد داده بود گفته‌بود برنامه‌ای بنویسید که اینارو چاپ کنه. من مطمئن نبودم برنامه‌ام ردیف اولش رو درست چاپ می‌کنه یا نه. دوساعت دست گرفته‌بودم بالا که بیاد بالا سرم، مراقب هی نگاه من می‌کرد، هی نگاه استاد می‌کرد که داشت حرف می‌زد، هی می‌خندید. وقتی هم که بالاخره حرفاش تموم شد، بهم اشاره کرد گفت تو بیا این‌جا. بنده‌خدا کلا خسته‌اس. اون سری هم که رفتم دفترش ازش سوال بپرسم، چونه‌شو چسبونده‌بود به میز داشت دیباگ می‌کرد. در هر حال ازش که پرسیدم گفت این‌جوری خیلی trace کردنش سخته، خودت trace کن ببین چاپ می‌کنه یا نمی‌کنه. واقعا خیلی کمک بزرگی بود!

رفتم نشستم سر جام، چند دقیقه دیگه به کدم نگاه کردم دیدم جداً نمی‌فهمم. پا شدم برگه رو دادم بهش، گفت چی شد؟ گفتم نمی‌فهمم دیگه، ایشالا که گربه‌س. اومدم بیرون و برگشتم خوابگاه.

حدود یک ساعت بعدش تصمیم گرفتم برم یه سری چیز میز بخرم با دوستم، رفتیم فروشگاه دانشگاه دیدیم عه! همین استاده جلوی یخچال وایساده داره با یه استاد دیگه حرف می‌زنه. ما هم رفتیم سمت همون یخچاله که شیر و اینا برداریم، این وسط دوست من [ که قبلا با همین استاده داشته و حذف کرده] مسخره‌بازیش گل کرده‌بود و می‌خواست تا حد ممکن طول بده اون‌جا بودن‌مون رو که بشنوه چی می‌گن، هی چرت و پرت می‌گفت. یه چیزایی تو این مایه‌ها که "عه، شیر این سایزی هم زدن" و الخ. منم هی مونده‌بودم سلام کنم یا نه، که بازم استاد سر چکن رو ول نکرد و دست آخر من رفتم از قفسه‌های اون‌ور چیزایی که می‌خوامو بردارم، دوستم هی می‌اومد پیش من، هی یه چیز دیگه یادش می‌افتاد می‌رفت از یخچالای کنار اونا چیز میز برمی‌داشت دوباره می‌اومد اینور. خیلی ضایع خلاصه.

فرداش هم دیدم سر کلاس یه جور عجیبی نگاه می‌کنه، وقعی ننهادم. گفتم ایشالا که گربه‌س!


[فلش فورواردتر - امروز]

امروز داشت آرایه درس می‌داد و درباره‌ی این حرف می‌زد که باید حواس‌تون رو جمع کنید، خونه‌های اطراف ممکنه خالی نباشن و شما تا وقتی مقادیر رو دستی صفر نکردید نمی‌تونید مطمئن باشید که صفرن و این اشتباه خیلی زشته و الخ. بعد گفت من یادمه یکی از بچه‌ها اومده‌بود پیشم برنامه‌ش چنین مشکلی داشت یه garbage value، یه عدد چهل و دوی بی‌خودی چاپ می‌کرد وسط برنامه. یکی از خانما بود. اگه درست یادم باشه شما بودید [اشاره به من، ردیف اول*].

من [پوکر فیس، صاف نشستن، لبخند ملیح، سر ت دادن]: بله، من بودم.

[قفل گوشی را باز کرده، زیرزیرکی به دوستش پیام می‌دهد: خاک بر سرت، فلانی منو به قیافه می‌شناسه.]

خلاصه که آبرو و حیثیتم رفته قشنگ. امیدوارم به فامیلی نشناسه دیگه.


* من چشمام آستیگماته و از ردیف دوم عقب‌تر نمی‌رم، مگه این‌که جا نباشه واقعا.

+ نظرتون راجع به این شبه‌قالب جدید چیه حالا؟

+ نت دانشگاه از پنج‌شنبه وصل شده. نت شما در چه حاله؟


بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کرده‌ام؛ خوابم می‌آمد، آن‌ها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا می‌غلتم و خوابم نمی‌برد. سر جایم می‌نشینم. چهارمی بیدار است؛ می‌پرسد «خوابت نمیاد؟». می‌گویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر هم‌دردی از خودش در می‌آورد. بلند می‌شوم، وسایلم را جمع می‌کنم، عینکم را به چشمم می‌زنم، لباس گرمی می‌پوشم و به لانچ می‌آیم. خودم را به شوفاژ می‌چسبانم و لپ‌تاپ را روشن می‌کنم، با این وجود باز هم هوا سرد است. کاش می‌شد از این بیشترش کرد.

از اتاق کناری بوی سیگار می‌آید. موقعی که عبور مرا دیدند در اتاق‌شان را بستند، اما کاش یک نخ هم به من می‌دادند. در زندگی همیشه به خاطر حساسیتم از بوی سیگار فراری بوده‌ام و قدر مسلم هیچ‌گاه هم نکشیده‌ام، اما امشب حرصش را دارم.

بیست و هشتم آبان‌ماه نود و هشت است و ساعت از دوی نیمه‌شب هم گذشته. نیمی از بیست و یک سالگی‌ام را زیسته‌ام و برای نیم دیگر هم برنامه‌ای ندارم. سه روز است که اینترنت قطع شده و داخل دانشگاه محبوسم. احساس می‌کنم داخل فیلم Into The Woods زندگی می‌کنم. مطمئن نیستم اسمش را درست بگویم. گوگل لود نمی‌شود و نمی‌توانم مطمئن شوم که اسمش درست است، شما هم نمی‌توانید اسمش را سرچ کنید که داستانش را متوجه شوید. مجبورم برای‌تان تعریف کنم. سعی می‌کنم اسپویل نشود که اگر یک موقع اینترنت وصل شد و خواستید و توانستید نگاهش کنید، مشکلی نباشد:

در دنیایی آخرامانی، دو خواهر همراه پدرشان در یک کلبه‌ی جنگلی زندگی می‌کنند که به نیروگاه حمله می‌شود و برق کشور قطع می‌شود. مردم به فروشگاه‌ها حمله می‌کنند. تمام وسایل برقی کم‌کم از کار می‌افتند. اینترنتی وجود ندارد و رادیو کار نمی‌کند که از احوال بقیه خبردار شوند. عده‌ای به بقیه شهرها می‌روند، عده‌ای همان‌جا می‌مانند. نهایتا آن‌ها به این نتیجه می‌رسند که انسان‌ها مدت‌ها بدون چنین چیزهایی هم زنده مانده‌اند و سعی می‌کنند خودشان را با اوضاع جدید وفق دهند.

باتری موبایلم نزدیک به دو روز دوام می‌آورد. تنها استفاده‌ای که از آن می‌کنم آهنگ گوش دادن است. فیلم‌هایی که قبلا بارها دیده‌ام را دوباره می‌بینم. خداوند را شاکرم که tutorial درسم را به طور کامل دیدم و هیچ‌کدام از کلیپ‌ها را نگه نداشتم به امید بعدا دیدن. از خیلی‌ها خبر ندارم و نمی‌خواهم زیر بار نصب پیام‌رسان‌های داخلی بروم. کامنت‌های زیر آخرین پست اینستاگرامم را جواب نداده‌بودم که اینترنت قطع شد و همین کافی است که روانم را خراش دهد، این‌که برای خودم آینده‌ای متصور نیستم دیگر بار اضافه‌ای بر دوشم است. تا کوچک‌ترین روزنه‌ی امیدی در زندگی آدمی پیدا می‌شود، پطروس فداکاری انگشتش را تا مچ وارد سوراخ می‌کند. این‌که درسم به این زودی‌ها تمام نمی‌شود هم کلافه‌ترم می‌کند.


باید رفت.

این جمله را همان صبح جمعه که متوجه شدم بار دیگر قیمت‌ها بالا رفته به خودم گفتم. در دلم دعا کردم کاش پدرم موافقت کند که خانه-زندگی‌مان را بفروشد و دسته‌جمعی از مام میهن بگریزیم، چرا که دیگر جای زندگی نیست. با خودم هزار جور فکر کردم و هزار مدل حرف آماده کردم که چه بگویم و چه کنم که قانع شود. که می‌تواند ویزای کاری بگیرد. که «مگر زمین خدا گستره نبود که مهاجرت کنید؟»*. که من در هر صورت خواهم رفت و عملاً فرقی نمی‌کند که من تنهایی بروم یا آن‌ها هم همراهم بیایند، چرا که با ویزای دانشجویی نمی‌شود تمام‌وقت کار کرد و در نهایت مجبور است به من کمک کند، پس چرا از اولش با هم نرویم؟

اما نگفته می‌دانم بیهوده است. می‌دانم که قبول نمی‌کند. می‌دانم که حرف همیشه حرف خودش است و یک‌دنده‌تر و خودرای‌تر از این حرف‌هاست که حرف کسی را قبول کند. فرقی نمی‌کند پشت میزش در شرکت نشسته‌باشد یا روی مبل خانه، همواره رئیس است. مگر همین پارسال نبود که نیم‌ساعت پشت تلفن من را دعوا کرد که بی‌خیال زبان جدید بشوم و به درسم بچسبم؟ مگر همین تابستان نبود که نگذاشت کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم چرا که این چیزها برای اوقات فراغت آدم است و دانشجو اوقات فراغت ندارد؟ می‌دانم دست آخر موقع رفتن من هم دلم را می‌سوزاند که «حالا خیالت راحت شد؟»، مثل همه‌ی کارهای دیگری که بدون اجازه‌اش کرده‌ام.

اما باید بروم. باید برویم.

کلافه‌ام از این‌که می‌دانم درسم بیش از حد معمول طول خواهد کشید؛ می‌ترسم پایم بخورد به ظرف عسل و عسلم از کف برود. کلافه‌ام از این‌که باز هم باید این شرایط را قبول کرد، ظلم را قبول کرد و دم برنیاورد.

کاش زودتر درسم تمام شود‌. کاش زودتر بروم. کاش زودتر برویم. کاش بیاید با هم برویم.

 

* سوره نساء، آیه 97

+بشنوید: King of Nowhere


سعی داشتم ساعت خوابم را به روال چند هفته‌ی پیش برگردانم، اما اتفاقات اخیر می‌تواند آدمی را دچار سال‌ها بی‌خوابی کند.

در من چیزی عوض شده‌است. در ما، همه‌مان، چیزی عوض شده‌است. چیزی در درون‌مان شکسته. شده‌ایم اسباب‌بازی‌های به ظاهر سالمی که صدای تلق‌تلق‌شان راز خرابی‌شان را آشکار می‌کند. اسباب‌بازی‌هایی که هیچ‌گاه درست نخواهند شد.

سرگردانم. هر روز بیش‌تر از پیش. چونان مرغی سرکنده دور خودم می‌چرخم و راهی برای نجات خودم پیدا نمی‌کنم. دست دراز می‌کنم که به چیزی چنگ بزنم، هیچ نمی‌یابم.

چند روزی بیش‌تر از پیدا کردن روزنه‌های تازه‌ی امید در زندگانی‌ام نگذشته‌بود. همان امیدی که قرار بود بذر هویت ما باشد را از ما گرفتند. بذرمان را خشکاندند. از همان ساقه‌ی سبز به این ساقه‌ی خشک تبدیل شده‌ایم. خشک و بی‌جان.

روزها ناامیدی‌ها در من ته‌نشین می‌شود و شب‌ها امان از شب‌ها! شب‌ها وقتی در اوج خستگی روی تختم دراز می‌کشم، تمام ناامیدی‌های ته‌نشین شده در من، در خونم، به جریان ‌می‌افتد. سرم پر می‌شود از فکر و خیال. از سوال. از سوال.

در انتهای راهی کوهستانی گیر کرده‌ام، در حالی‌که از پس و پیش برایم راهی نیست. هوا رو به تاریکی می‌رود. سرما تا عمق استخوانم نفوذ کرده. صدای حیوانات وحشی از دور شنیده می‌شود. عمق گِل تا زانوانم است. به زودی طعمه‌ی گرگ‌ها خواهم شد.


امروز ثبت‌نام مقدماتی بود، دیروز هم دروس پیشنهادی اومد. من در حالی‌که تصمیم داشتم از اتاق بیرون نرم، وقتی دیدم درسای پیشنهادیم عجیب غریبه شال و کلاه کردم رفتم دانشکده که ببینم استاد راهنمای گرامی چی می‌گه. توی دفترش بود ولی در رو از تو قفل کرده‌بود. مدتی وایسادم، بعد که اومد بیرون ازش پرسیدم وقت داره؟ گفت دارم می‌رم سمت عمران، اگه می‌شه بین راه بگو.
قدم‌ن رفتیم سمت زیراکس عمران و راجع به درسا حرف زدیم. گفتم می‌خوام این درسا رو تابستون بردارم، به جاش دانشکده‌ای بگیرم بیشتر. گفت آره خیلیا این کارو می‌کنن، فقط قانون عوض شده، خبر داری؟ باید قبلا یا افتاده باشی، یا حذف کرده‌باشی. گفتم نه نیفتادم، ولی شرایطم یه جوریه که علی‌الحساب نُه ترمه‌ام. گفت خب سال آخرم بمون. گفتم آخه برا ورودی ما اگه نهایتا ده ترمه کسی درسش تموم نشه اخراج می‌کنن. گفت نه اخراج که نمی‌کنن، نگران نباش! خواستم بزنم رو شونه‌اش بگم مرسی داداش، چون تو گفتی دیگه نگران نیستم!
بعد از کلی صحبت، تهش گفت خب پس به جای این و اون، این یکی درسا رو بردار، با بقیه‌ چیزایی که بهت پیشنهاد شده و دو واحد عمومی. یه لحظه رفتم تو فکر، بعد گفتم فکر کنم اینا بیشتر از بیست واحد شدا! گفت آره بیشتر شد، چندتا می‌تونی برداری مگه؟ گفتم بیست‌تا! گفت آها، سقفش بیست‌تاس؟ بزرگوار خودش معدل الف بوده همواره، سربازی هم که نرفته، دکترا و پست‌داکش هم اون کله‌ی دنیا توی دانشگاهی که رنک جهانیش دو رقمیه بوده، با دغدغه‌های ما معمولیا آشنا نیست. خلاصه تشکر کردم و گفت اگه بازم سوالی بود در خدمتم و دیگه اومدم خوابگاه.
بعد که یه دور دوباره گزارشای گلستان رو چک کردم، متوجه شدم اشتباه می‌کردم راجع به یکی از درسا و می‌تونم برش دارم. صبح زودتر از خوابگاه زدم بیرون که برم دفترش، ولی با کسی داشت حرف می‌زد و نشد ببینمش و رفتم سر کلاسم. بعد از کلاسم بدو بدو دوباره رفتم وایسادم پشت در دفترش که تا خودش نرفته سر کلاس ببینمش، ولی بازم یه نفر تو بود. دو نفر هم که یکی‌شون تی‌ای درس همین استاده بود اون ترمی که من داشتم، پشت در بودن. بعد از این‌که اون نفر تو اومد بیرون، اون پسره که تی‌ای‌مون بود قبلا گفت خانوم شما بفرمایید اول، ما کارمون طول می‌کشه. من رفتم تو، عذرخواهی و این‌ها بابت این‌که دوباره مزاحم می‌شم، در حالی‌که داشت وسایلش رو جمع می‌کرد گفت فقط من دارم می‌رم سر کلاس، سریع بگو. توضیح دادم که غیر اون درسا دوتا درس دیگه هم می‌تونم بردارم، چند دقیقه‌ای حرف زدیم، به جمع‌بندی رسیدیم، تشکر کردم و اومدم بیرون.

بعدازظهر با یکی از بچه‌ها رفتیم دفتر یکی از اساتید غیر دانشکده‌ای که راجع به نمره و این‌ها صحبت کنیم. یک دسته پسر هم بعد ما اومدن و در حالی‌که ما مدت‌ها منتظر بودیم که استاد حرفاش با مسئول آموزش تموم شه، بدون این‌که توجهی به ما کنن پشت سرش ریختن تو دفترش و قبل ما برگه‌هاشونو دیدن و اکثرا صحبت‌هاشونو کردن. دیگه جو دانشکده که مردونه می‌شه، همچین می‌شه دیگه!
بعد استاد رو کرد به یکی‌شون و گفت شما کارت چی بود؟ گفت اول خانوما بگن. این البته مشخصا از سر فضولی بود، نه ادب. در هر حال من تمایلی نداشتم جلو جمع حرف بزنم، دوستم شروع کرد به صحبت که آره من قبلا این درس رو با خودتون داشتم و نمره‌ی میانم فلان‌قدر شده‌بود و افتادم، الان که نمره‌ام از اون پایین‌تر شده امیدی به پاس شدن ندارم و فلان. بعد که حرفاش رو تمام و کمال زد، استاد چندتا سوال ازش پرسید و گفت حالا میان دو که می‌گیرم بخون دیگه. گفت خب یه منبع معرفی کنید که مشابه سوالای شما توش باشه، گفت نیست که! همین نمونه سوالایی که داده‌ام بهتون رو بخونید، خوبه. گفت خب شبیه نبود که اصلا! وگرنه ما اون رو خونده‌بودیم. گفت آره قبول دارم، ترکیب‌شون کرده‌بودم با هم، ولی مشابه‌شونم حل کرده‌بودم دیگه! یعنی بزرگوار خودشم می‌دونه از فضا سوال میاره و به قول خودش تو قوطی هیچ عطاری سوالاش پیدا نمی‌شه!
بعد رو کرد به من گفت شما هم افتاده‌بودی قبلا؟ گفتم نه من بار اولمه این درس رو برمی‌دارم، ولی ترم پنجم و جا ندارم بیفتم، چون این پیش‌نیاز اونه و اونم پیش‌نیاز اون یکی و همین‌جوری دومینو-وار. بعد پرسید چند شدم و این‌ها، و این‌که منم برای میان دو بخونم و مباحث اون ماهیتا راحت‌تره و سعی می‌کنه که نیفتم. بعد من داشتم می‌گفتم دیگه نمی‌دونم چطوری بخونم چون هم کلاسا رو بودم، هم کلاسای تی‌ای رو شرکت کردم، هم نمونه سوالا رو حل کرده‌بودم، هم اونایی که مشکل داشتم رو پرسیده‌بودم از بچه‌ها. در حالی‌که من داشتم اینا رو می‌گفتم یه دفعه رو کرد به یکی از پسرا گفت تو چرا این‌قدر قدت بلنده؟ ژنتیکیه؟ انگار نه انگار که من دارم حرف می‌زنم!
بعد گفت من متاسفانه تو همه‌چیز کوتاه بودم، چه قد، چه مغز. ولی خوش‌بختانه موهام به بابام رفته، خوبه. یه پنج-شش دقیقه‌ای راجع به قد و مو و خط و این‌که شعر بلد نیست و «حافظ» هم خطش بده حرف زد، بعد برگشت رو به من گفت ببخشید وسط حرفت شوخی کردم، احساس کردم خیلی آدم استرسی هستی خواستم فضا عوض شه! خواستم بگم شما ببخشید که حرفای من باعث شد حوصله‌تون سر بره، ولی موفق شدم جلوی خودم رو بگیرم و فقط بگم اختیار دارید. ولی خب خیلی حرکت زشتی بود از نظرم و خدایی بهم برخورد. من وقتی دارم جدی حرف می‌زنم و یکی با خودم شوخی می‌کنه برنمی‌تابم، این‌که دیگه اصلا یه دفعه زد جاده خاکی و من رو کاملا نادیده گرفت! حیف که استاد بود و دستم زیر سنگش بند. این نشون می‌ده نه عنوان شغلی، نه درجه‌ی مدرک و نه محل اخذش روی شعور تاثیری نداره. و البته خیلی دانشکده‌پرستانه [گونه‌ای از نژادپرستی است]، صد رحمت به اساتید و پسران دانشکده‌ی خودمون.

اولین‌باری که تنهایی با دوستام رفتم بیرون پونزده‌سالم بود. رفتیم بالا استخر. قبلش هم پدر کلی توصیه‌های ایمنی کرد. البته بماند که نیم‌ساعت بعدش زنگ زد که «حواس‌تون باشه آفتاب سوخته نشید!» بعدم که گفتم یه پتو مسافرتی آویزون کردیم جلو آلاچیق‌مون، گفت «اون سفید قهوه‌ایه؟». تا عصرم هزاران بار زنگ زد بهم بسه دیگه، بیاید خونه و نذاشت تا ساعت 6 بیشتر بیرون بمونیم.

اولین‌باری که تنهایی رفتم جایی و برگشتم شونزده‌سالگی بود. پیاده رفتم اسم‌مو تو مدرسه‌ی جدیدم ثبت‌نام کردم و برگشتم. تا قبل اون همیشه یا بابام خودش منو می‌رسوند، یا داداشم، عموم، کسی رو مجبور می‌کرد برسونن منو، یا با سرویس رفت و آمد می‌کردم. البته قبل‌ترش یه بار در حالی‌که داشت لباس می‌پوشید بیاد من رو برسونه کلاس زبانم، خودم پیاده راه افتادم رفتم که کلی دعوا شدم.
قبلش هم بابام کلی توصیه‌های ایمنی کرد.

اولین‌باری که توی خیابون چیزی خوردم پیش‌دانشگاهی بودم. سه‌شنبه‌ها یکی از زنگامون خالی بود، زنگ بعدش فیزیک داشتیم. می‌رفتیم دوتا خیابون اون‌طرف‌تر سیب‌زمینی مخصوص می‌گرفتیم. بماند که بار اولی که این کارو کردیم همه‌ی عالم و آدم ما رو دیدن! قبلش هیچ‌وقت توی خیابون چیزی نخورده‌بودم. نهایتا توی ماشین می‌نشستیم می‌خوردیم. بالاخره زشته دختر توی خیابون چیزی بخوره!

اولین‌باری که از خانواده‌ام دور شدم وقتی بود که دانشگاه قبول شدم. اولین باری که مجبور شدم برای نیازهای روزانه‌ام برم خرید سال اول دانشگاه بود. اولین‌باری که تو ایران سوار اتوبوس بین شهری شدم هم بازم سال اول دانشگاه بود. به هر ضرب و زوری بود بلیت خریدم و برگشتم خونه. بابام دوست نداشت تنها سوار اتوبوس شم. قبلش همیشه با ماشین شخصی سفر رفته‌بودیم.

اولین‌باری که تنهایی سفر رفتم مرداد 97 بود. بارش شهاب برساووشی بود، با یکی از دوستای مجازیم که تا اون موقع ندیده‌بودمش با تور رفتیم سمنان برای رصد. قبل‌ترش، وقتی شونزده‌سالم بود، یه بار یه فاصله‌ی کوتاهی رو با دخترعموم از شهر دور شده‌بودیم و با تور رفته‌بودیم کاروان‌سرای عباسی همدان (فرسفج نه، تاج‌آباد) که تو جاده کرمانشاهه، بازم برای بارش شهابی برساووشی.
توی راه ترمینال بابام بهم گفت «الآن خوشحالی؟».

اولین باری هم که رفتم سر کار پاییز 97 بود. توی سایت دانشکده، زیر دست مسئول شبکه کار می‌کردم. چه کار می‌کردم؟ سیستم می‌بستم، ویندوز و نرم‌افزارای لازم رو روشون نصب می‌کردم برای سایت دانشکده. کار بی‌ربطی بود، ولی لازم بود. نه برای پولش. راستش هنوزم که هنوزه پولش رو ندادن. صرفا برای اثبات خودم. بابام به خواهرم گفته‌بود «مگه من به اندازه‌ی کافی بهش پول تو جیبی نمی‌دم؟».

و شاید باورتون نشه. ولی اولین‌باری که خودم بدون خانواده‌ام رفتم لباس خریدم امروز بود! اونم صرفا چون کاپشن نیاز داشتم و تا فرجه‌ها که بتونم برم خونه قطعا کلیه‌ام یخ می‌زد [من یه مقدار ناراحتی کلیوی دارم و به صورت ارثی احتمال سنگ‌ساز بودن کلیه‌ام هست، هرچند که فعلا سنگ کلیه ندارم. ولی سرما دردش رو بدتر می‌کنه]. صبح، بعد از این‌که مامان برام پول ریخت، بابام زنگ زد که آره چیزی که می‌گیری این‌جوری باید باشه، اون‌جوری باید باشه. کی می‌ری؟ با کی می‌ری؟ مسیرا رو بلدید؟

یعنی می‌شه ببینم روزی رو که توی خونه‌ی خودم نشسته‌باشم؟ خونه‌ی شخصی خودم؟

امروز رفته‌بودیم بازدید ذوب آهن اصفهان. در عین جالب بودن، متوجه شدم که اصلا حیطه‌ی کاری مورد علاقه‌ام نیست [حالا نیست خیلی راه‌مون می‌دن و به زور می‌خوان ببرن‌مون اون‌جا! محض رضای خدا یه دونه خانم هم نبود، حتی به عنوان اپراتور!].

خیلی از شهر دور بود، فکر می‌کردم نزیدک‌تر باشه. موقع ثبت نام هم بهمون گفته‌بودن به همراه صبحونه و ناهار، ولی منظورشون از صبحونه یه دونه بیسکوییت دایجستیو بود با یه آب‌میوه‌ی بد مزه، ناهار هم که هیچی. چون تولد یکی از بچه‌ها بود لطف کردن برامون یه بستنی هم گرفتن که دست‌شون درد نکنه، خوب بود این یکی. وقتی رسیدیم اون‌جا هم واحد HSE بدو بدو اومد تو ماشین بهمون کلاه ایمنی داد، ولی دریغ از یه ماسک فیلتردار. تو راه برگشت هم بچه‌ها آهنگ‌های زیرخاکی دهه‌ هشتادی گذاشته‌بودن که چرا واقعا؟

از اینا بگذریم. من فکر می‌کردم کارخونه ذوب آهن فقط واحد آگلومراسیون و احیا داره و فروش‌شون به صورت آهن اسفنجیه، ولی خیلی گسترده‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم و واحدهای کُک‌سازی، فولادسازی، ریخته‌گری و نورد، تولید اسید و آهک و غیره هم داشتن. شکل شماتیک خط تولیدشون رو این‌جا می‌تونید ببینید.

نیمی از واحدها رو توی ماشین برامون توضیح دادن، ولی کوره‌بلند و فولادسازی رو از نزدیک دیدیم. فکر کنید دارید توی کارگاه قدم می‌زنید در حالی‌که آهن مذاب زیر پاتون جریان داره. واقعا لحظه‌ی عجییه! به دم و دستگاه‌ها و کل فضای کارخونه که نگاه می‌کنید خیلی اسباب‌بازی‌طور ممکنه به نظر بیان، ولی وقتی بدونید بالاترین دمای داخل کوره‌بلند دوهزار و صد درجه‌اس دیگه هیچ‌چیز شوخی به نظر نمی‌رسه. از طریق چشمی‌هایی که روی بدنه بود داخل کوره‌بلند رو هم نگاه کردیم و واقعا عجیب بود. قبل از این‌که وارد بشیم مسئولی که از دانشکده همراه‌مون بود داشت می‌گفت که سختی کار کارگرای این‌جا خیلی بالاست و فلان، یکی از پسرا گفت خب پولشو می‌گیرن، اونم جواب داد هرچقدرم پول بگیرن بازم منطقی نیست، این‌جا مغز آدم قل می‌افته. واقعا هم منطقی نیست به نظرم.

بعد خواستیم بریم واحد کک‌سازی، ولی دیر رسیدیم و بارشون رو تخلیه کرده‌بودن. جالبه بدونید فرایند کک‌سازی یک روز طول می‌کشه. بعد هم راهنمامون مردد بود بریم واحد نورد یا فولادسازی، که نهایتا رفتیم واحد فولادسازی و مسئول اون‌جا اون‌قدر برامون حرف زد که دیگه از کله‌ی ما هم داشت بخار بلند می‌شد. چقدر هم پله داشت! قشنگ فکر کنم صدتایی پله رو بالا رفتیم نا رسیدیم اتاق کنترل. ولی یک چرخه‌ی کاملش [از اضافه کردن آهک به سرباره‌ی قبلی برای پایین آوردن دمای سرباره که منفجر نشه تا نمونه‌گیری و نهایتا تخلیه] رو از پشت شیشه‌ی اتاق کنترل به چشم دیدیم و از همون‌جا هم اون‌قدر گرما زیاد بود که مجبور شدیم کت و کاپشنامونو دربیاریم. از من به شما نصیحت، هیچ‌وقت این چیزا رو با چشم غیر مسلح نگاه نکنید. من با وجود این‌که یه قسمت رو با شیشه‌ی مخصوصی که اپراتورها داشتن نگاه کردم، ولی هنوز هم چشمام درد می‌کنه.

روی گرفتن فیلم و عکس هم به شدت حساس بودن [البته نه به شدت صاایران که وابسته به وزارت دفاعه و همون جلو در کیفا و وسایل الکترونیکی‌مون رو گرفتن و از ایکس-ری ردمون کردن، مجبور هم بودیم با چادر بریم بازدید :/]. البته بقیه بچه‌ها یواشکی فیلم گرفتن، ولی من تنها سه ثانیه فیلم گرفتم و تا بهم تذکر داد غلاف کردم. این‌جا موقع تخلیه‌ی کوره‌بلنده و همون آهن مذابی که گفتم زیر پاهامون جریان داشت.


پ.ن: این پست چندتا کلمه‌ی عجیب-غزیب و نسبتا تخصصی داره که بدون اونا نمی‌تونستم توضیح بدم داستان رو. خواستم برای هر کدوم لینک بدم به ویکی‌پدیا، دیدم کل پست می‌شه لینک. خلاصه که به بزرگی خودتون ببخشید.


خسته‌ام. کلافه‌ام. عصبی‌ام. عصبانی‌ام. عصبانی‌ام.
شصت و هفت روز از آمدنم می‌گذرد. شصت و هفت روز است خانه نرفته‌ام. شصت و هفت روز است هربار گفته‌ام می‌خواهم بیایم پدرم گفته درست واجب‌تر است، مادرم گفته یک روزه که فایده‌ای ندارد، خواهرم گفته دانشگاه بهتر درس نمی‌خوانی؟ بچه‌های من مزاحمت هستند!
همه‌شان فکر خودشان‌اند. مهم هم نیست من شش‌صد کیلومتر دورتر ازشان در چه حالی‌ام.
سرما خورده‌ام. هورمون‌هایم بهم ریخته. حوصله‌ام سررفته. تمام هم‌اتاقی‌هایم رفته‌اند. تمام آشنایانم رفته‌اند. من؟ من حتی امروز، روز تعطیل دانشگاه هم مجبورم بروم سر کلاس. حتی شنبه هم باید بروم. حتی یکشنبه. حتی دوشنبه. درس‌هایمان تمام نشده. تمام هم نمی‌شود. فرجه‌ها شروع شده، آن‌وقت من هنوز هم باید بروم بنشینم سر کلاس. کجای این انصاف است؟ گناه دارد! والله گناه دارد این‌طوری با دانشجو تا کردن!
آخرین روز امتحانات شش بهمن است. تا آخرین روز امتحانات امتحان دارم.

چرا نمی‌توانم برای خودم تصمیم بگیرم؟ چرا باید به تک‌تک‌شان جواب پس بدهم؟ چرا در بیست و یک‌سالگی پدرم تصمیم‌گیرنده‌ی زندگی‌ام است؟ چرا هربار خواستم کاری را بکنم که راضی نبود و اتفاقی برایم افتاد، جوابش 《من که گفته‌بودم》 بود؟ چرا عوض حمایت کردن از من، تحت فشارم می‌گذارد؟ چرا همیشه رئیس است، همیشه عقل کل است؟ چرا من را عدد و رقم می‌بیند؟ چرا نمی‌فهمد چقدر از رفتارهایش بیزارم؟ چرا همیشه حق به جانب است؟ چرا همیشه باید تصمیم‌گیرنده‌ی نهایی باشد، حرف نهایی را بزند؟
سنم زیاد شده، اما دغدغه‌هایم فرقی نکرده. از وقتی خودم را شناختم همواره در تلاش بوده‌ام خودم را از زیر سایه‌ی خانواده‌ام بیرون بکشم. مگر این اسمش در جا زدن نیست؟ گاهی‌‌اوقات هم فکر می‌کنم هیچ‌وقت برای پدرم با کارمندها و کارگرهایش فرقی نداشته‌ایم و تمایزی بین خانواده و زیردستانش قائل نیست این‌قدر که می‌خواهد برای همه‌کس و همه‌چیز تصمیم بگیرد. مادرم همیشه از کم‌حرفی‌اش شاکی است، از م نکردنش شاکی است. فکر می‌کند پدرم درونگراست که کم حرف است. فکر می‌کند من هم شبیه پدرم هستم. حسادت می‌کند به این‌که رابطه‌ی من و پدرم بهتر است.
اما پدر درونگرا نیست. هیچ‌وقت نبوده. تنها درونگرای این خانواده من هستم. پدر رئیس است. ومی به م نمی‌بیند. لازم نمی‌داند زیر دستانش را در تصمیم‌گیری‌هایش شریک کند. کوه تجربه است بالاخره! همواره هم شاکی است که چرا به من گزارش نمی‌دهید، چرا من نباید بدانم اطرافم چه می‌گذرد؟ باشد، اگر من نباید بدانم، نگو. تنها وجه اشتراک من و او هم منطقی بودن است و بس. تنها وجه اشتراکی که با کسی در خانه دارم. تنها وجه اشتراکی که باعث می‌شود گاهی، پس از بارها نشخوار حرف‌هایم، بروم نصف-نیمه چندی‌شان را به او بزنم. با مادرم هیچ‌چیز مشترکی ندارم. همیشه با احساسات بیش از حدش کار را خراب می‌کند.

در خانواده‌ی ما، پدرم رئیس است. مادرم بازجوی شماره یک است. همیشه وقتی می‌خواهد چیزی را بداند سعی می‌کند زیر زبان بکشد. یک‌دستی می‌زند. از در 《من همیشه دوست تو بوده‌ام》 و 《کی رازدارتر و نزدیک‌تر از مادر به آدم؟》 وارد می‌شود.
خواهرم متقاعدکننده‌های شماره یک است. اگر کاری را بخواهم انجام بدهم که از دیدگاه خانواده‌ام درست نیست یا موافق نیستند، سعی می‌کند منصرفم کند تا کوتاه بیایم. اگر خودش به تنهایی موفق نشد، همسرش وارد عمل می‌شود. یک شب دوتایی می‌برند مرا بیرون و خواهرم خودش را کنار می‌کشد و شوهرش همه حرف‌ها را با شوخی و مسخره‌بازی می‌زند.
برادرم و خانمش هم بازجوهای شماره دو و سه هستند، اما این‌ها یک‌باره وارد عمل می‌شوند. هر آن‌چه که مادرم موفق نشده‌باشد از زیر زبانم بکشد، آن دوتا هزار مدل سوال می‌پرسند تا بفهمند. گاهی‌اوقات هم سعی می‌کنند متقاعدکننده باشند. بعدش دوباره یک دور مادرم هیجان‌زده می‌پرسد که چه گفتیم و چه پرسیدند، انگار خودش خبر ندارد، انگار من خبر ندارم که دستور هر کدام از این حرف‌ها مستقیما از خودش رسیده. انگار نمی‌فهمم چرا این‌قدر حرف‌های همه‌شان شبیه هم است.

این حرف‌ها از نظرم بچگانه است. دوست نداشتم این‌جا چنین چیزی بنویسم. می‌خواستم این‌ها را در وبلاگ قبلی‌ام جا بگذارم. از این بابت معذرت می‌خواهم. اما تقصیر من هم نیست، فرزند آخر بودن در خانواده‌ی ما خیلی سخت است.


+قصد دارم فردا بعد از ظهر بروم کمی برای خودم بچرخم. فعالیتی که بشود تنهایی انجامش داد چیزی توی دست و بال‌تان ندارید؟


حوصله‌ام سر رفته. کاری برای انجام دادن ندارم. دوتا از هم‌اتاقیام نیستن، اون یکی هم که هست با دوستش اومده و از دیروز همه‌اش دوتایی بیرونن. آخر هفته‌ای که می‌تونستم خونه باشم و اون‌جا حوصله‌ام سر بره رو مجبور شدم بیام دانشگاه، چون معاون آمورشی جدید دانشکده‌مون (که وسط انتخاب واحد این سمت رو گرفت)، با استثنای درسم موافقت نمی‌کرد و نوشته‌بود موافقت استاد لازمه. فی‌الواقع فلسفه‌ی استثنای آنلاین رو نمی‌فهمم، چون فرقی نمی‌کنه کدوم کنترل باشه، چه اضافه بر ظرفیت باشه، چه عدم رعایت پیش‌نیاز/هم‌نیاز، در هر صورت موافقت استاد رو می‌خواد. خیلی شانس آوردم روز دوم انتخاب واحد که هنوز معاون قبلی سر کار بود یکی از درسا رو اضافه بر ظرفیت گرفتم!

با معاون آموزشی قبلی هیچ‌وقت صحبت نکرده‌بودم. در واقع نیاز نشده‌بود؛ فرم استثنا رو می‌دادی آموزش دانشکده و بقیه‌اش حل می‌شد. اما این یکی خیلی بداخلاقه. باید دو ساعت التماسش کنی تا با کلی نیش و کنایه قبول کنه. از استاد امضا گرفتم برای اضافه ظرفیت، رفتم پیشش می‌گه نه ما اینو خیلی اضافه ظرفیت دادیم، دیگه جا نداره، با اون یکی گروه بگیر. هرچی بهش می‌گم اون یکی گروه تداخل داره با کلاسام، نمی‌فهمید که! گفت برو بعدازظهر بیا، الان نمی‌تونم تصمیم بگیرم!

یه درس دیگه رو هم می‌خواستم هم‌نیاز کنم، استادش که رییس دانشکده‌اس قبول کرده‌بود، معاونش قبول نمی‌کرد! قشنگ همون قضیه شاه می‌بخشه، شاه‌قلی نمی‌بخشه بود. جلوی دفتر استاد راهنمام وایساده‌بودم که بیاد ببینم چه گلی باید بگیرم سرم، دوباره رییس دانشکده رو تو راهرو دیدم. براش توضیح دادم جریان رو، خیلی مهربون به حرفام گوش داد، بعد پرسید کمبود واحد داری؟ گفتم یازده‌تا ثبت کرده‌ام، ترمم از اعتبار می‌افته. پرسید استاد راهنمات کیه؟ با دست دفترشو نشون دادم گفتم دکتر فلانی. در زد، نبود. از بالای در نگاه کرد ببینه چراغش روشنه یا نه، خاموش بود. گفت خب حالا باهاش صحبت کن، منم با معاون آمورشی صحبت می‌کنم. فکر کنم رفت بهش گفت کمتر پاچه بگیر، چون بعد از ظهر که اومد اخلاقش خیلی بهتر شده‌بود. شایدم چون ناهار خورده‌بود دیگه نیازی نمی‌دید ما رو بخوره.

بعد از ظهر که رفتم پیشش دوباره، یه دور از اول توضیح دادم براش، گلستانم رو نگاه کرد، کلی سین جیم کرد، دست آخر با کلی منت دوتا از درسا رو بهم داد. بعدم چون یکی‌شون رو قبلا افتاده‌بودم بهم گفت بار آخرت باشه، اینا درسای پایه‌‌ی رشتته داری باهاشون این‌جوری می‌کنی، اگه نمی‌تونی انصراف بده. یه کیس دیگه برای نظریه‌ام در زمینه «هر چیزی زمان مناسب خودش رو داره» پیدا کردم. وقتی آدم قبل رسیدن به سن مناسب، به یه مرتبه‌ای می‌رسه، این‌جوری می‌شه. فکر کنید آدمی که اوایل دهه‌ی پنجم زندگیش، توی سن چهل و خرده‌ای سالگی استاد تمام شده یه دفعه معاون آموزشی هم بشه، معلومه که وحشی می‌شه. بعد حالا رفتار رییس دانشکده رو نگاه کنید که استاد تمام هست هیچی، یکی از دانشمندای برتر دنیا هم در رشته‌ی خودمون شده‌بود.

نهایتا هرچقدر وایسادم استاد راهنمام نیومد، دم کلاسشم رفتم نبود. دوباره رفتم پیش همون استادی که ازش اضافه ظرفیت گرفته‌بودم، چون صبح می‌خواستم دوتا درس رو باهاش بگیرم، گفت من صلاح نمی‌دونم این یکی رو برداری. اگه دوتاشو نیفتی یکی‌شو حتما میفتی [ترجمه: یکیشو میندازمت]. حالا می‌خوای برو با استاد راهنمات م کن، هرچی ایشون گفت من امضا می‌کنم. بعد که رفتم گفتم استاد راهنمام نبود، معاون آموزشی گفت بهت نمی‌دم این درس رو. گفت خب چرا وقتی دوتا استاد بهت می‌گن این کار رو نکن، بازم اصرار داری انجامش بدی؟ گفتم نه الان دیگه اصرار ندارم به برداشتنش، ولی چون استاد راهنمای خودم نبود گفتم با شما م کنم که چی بردارم به جاش، چون اگه اشتباه نکنم خودتون هم استاد راهنمای نود و هشتیا یا نود و هفتیا هستید.

نشستیم به حرف زدن و بیشتر از نیم ساعت حرف زدیم، بماند که وسطش چقدر آدم رفت و اومد. اوایلش همون مدل تمسخرآمیز همیشگیش حرف می‌زد و کلی دستم انداخت، ولی در نهایت کلی رام شد و راه اومد باهام و گفت سر کلاس ببینمت، بعد میانترم هم ببینم نمره‌ات چه طور می‌شه تا بگم چه کار کنی. هر درسی هم خواستی برداری من و استاد راهنمات کمکت می‌کنیم، ولی خودت باید بخوای. خلاصه که توی نیم‌ساعت از یکی از بی‌شعورترین‌های دانشکده که کل ورودی ما فقط به یه صفت که از بیانش معذورم می‌شناسنش، تبدیل شد به یه آدم کاملا متفاوت. فقط نفهیدم چرا اسمم رو نوشت. :-؟

صبحونه فقط یه دونه بیسکوییت خورده‌بودم و رفته‌بودم دانشکده. ناهار هم که هیچی. ساعت سه و نیم از دانشکده برگشتم. کلافه و عصبی بودم، هیچی میل نداشتم. خوابیدم که بهش فکر نکنم. تا هشت و نیم خوابیدم، ولی بیدار که شدم تغییری نکرده‌بود. هنوزم تغییری نکرده، ذره ذره داره مغزم رو می‌خوره و جلو می‌ره. کلافه‌ام. عصبی‌ام. حوصله‌ام سر رفته. نه صبحونه خوردم، نه ناهار. کاری ندارم انجام بدم.

خدا به خیر بگذرونه این ترم رو.


دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.

حرف‌های جدیدی نبود، قبلا هم گفته‌بودم. فقط این‌بار جدی‌تر گفتم، و از همه مهم‌تر پاش وایسادم.

امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحث‌مون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پله‌ها که رفتم پایین یه مقدار چپ‌چپ نگاهم کرد. لای پول‌هام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه داده‌بود گشتم و انداختم. گفت به نظرت اثر می‌کنه؟ خواستم بگم به نظرت اگه اثر نکنه اونی که ضرر می‌کنه یا دلش می‌سوزه منم؟ نگفتم. گفتم مامان داده. دم اتوبوس هم فقط باهام دست داد، نذاشت بوسش کنم.

الان توی اتوبوس نشستم، دارم به این فکر می‌کنم که اگه این اتوبوس به اصفهان نرسه هیچ‌کس نیست که برای من سوگواری کنه. هیچ‌کس از دنیای مجازی هیچ‌وقت نمی‌فهمه من مُردم. هیچ دوستی توی دنیای واقعی ندارم. هیچ‌کس رو دوست ندارم، هیچ‌کسی من رو دوست نداره. هیچ‌کس نیست یاد من رو نگه داره. برای همیشه فراموش می‌شم، انگار که از ازل اصلا وجود نداشتم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Seth جمله بلاگ*سخنان ناب بزرگان*جملات زیبا و آموزنده پایگاه خبری مجمع جهانی خادمین شهدا بی‌ بهانه دوستت میدارم server1994 ایران دی ديوار صنعتي سبک و مسلح وب سایت رسمی ناهید خوشنویس صنایع دستی اصفهان Jenny